به آینده که فکر میکنم، چیزی جز حالا نمیبینم. یک حرکت پیوسته و تکراری که در آن همیشه و به سادگی، فقط هستم، حرکتی که بدون آنکه متوجه باشم جلو میرود. به خودم که میایم، میبینم از روزهایی به نزدیکی دیروز پانزده سال گذشته. من دیگر کودک نیستم، از شنیدن سن چهل و پنجاه تعجب نمیکنم. رسیدهام به فصل درو شاید. بگذریم که هنوز هم نمیدانم با این آینده چه قرار است کنم.
آینده مفهوم دیگری هم دارد و آن تکامل و پیشروندگیاش است. داستان از جایی در دامنهی کوه شروع میشود، ساده یا سخت، بسته به شیب آغاز راه. آدمک ما قدم به قدم بالا میرود و وقتی که هرچه در چنته داشته گذاشته بالاخره به قلهای که در نظر داشت میرسد. "چه منظرهای، اما بگذار ببینم، آنجا یک قلهی دیگر هست." و دوباره راه میافتد و دائم تصویرش از آنچه میخواهد از زندگی کامل و دقیقتر میشود. کافی است یک لحظه برگردد به پشت سر نگاه کند. شاید حظ کند، چه راه پر پیچ و خمی آمده. "یعنی چه قلههای شگفتانگیز دیگری هست؟" گاهی نوک قلهی بعد در افق دیدش پیداست و گاه نه. یک غافلگیری کامل. گاهی هم آدمک درجا میزند. مثل همهی ما، هزار قله را هم فتح کرده باشد، صبر کردن در شکست برای بالارفتن از هزار و یکمین، مشکل است. دیگر چه اهمیت دارد که چه راهی آمده؟ گذشتهها گذشته.
آن آخرها، وقتی که صبور شده، مویش سپید شده، سرد و گرمها را چشیده و با توشهای از خرد در سرازیری دامنهی گلدار و خنک و مهآلود کوه قدم میزند، یکدفعه میرسد به یک مانع جدید. این قله نیست، دروازه نیست، "انگار، انگار شبیه یک گره است؟" نزدیک و نزدیکتر میشود. ناباورانه با خودش میگوید، "عجب، یعنی اینجا تازه باید گرهی به این بزرگی باز کنم؟" و با تردید جلو میرود. زندگی به او آموخته که نباید جا بزند. این همه راه آمده این گرهگشودن هم رویش. حالا درست رسیده به قلب گره، ولی انگار اوضاعش زیاد هم پیچیده نیست. آدمک داستان ما یک نگاه به سمت راست و نگاهی دیگر به سمت چپ میاندازد. چیزی توجهش را جلب کرده، گونههایش گل انداخته و ذوق چشمهایش را زیبا و خندان کرده، چانهاش را میخاراند، بعد سرش را. دور خودش میچرخد. زیر لب میگوید "چقدر شبیه گره بود،" و آرام و با احتیاط روی تن ظریف پروانه مینشیند و فکر میکند "یعنی همهی این تکان خوردنها و بالا و پایینرفتنها زیر سر این پروانهی زیبا بود؟"
یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکدهای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوهای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که میگفت "اگر این امکانات را مایهی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی دربارهی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکرههای جدید، جالباسیهای چوبی و کارشدهی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای قوسدار که حالا بعضیهایشان حتما لق شدهاند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجرهی ته کلاس- آبمیوهها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند.
آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی و عینک ذرهبینیاش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و میدهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچهها جبرانی بگذارم دیگر "میان؟" و سری تکان میدهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی"
همه میگویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمیشود دانه دانه شیرینی بدهم به همه.
چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایهاش را نداشتهام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم میچربید. کلنگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کردهام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشتهاش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس میگرفت.
جلسهی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقهای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقهی چهار، سعید نگاهکی از دریچهی شیشهای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلیهای سهتایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نمایندهی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصلهاش متر به متر زیادتر میشد، نیمنگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم" به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسهی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.
بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامیام، از عمیقترین اشتباهاتم و دست و پا زدنهایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیرهکننده نبود، عشق ریختم. من هیچچیز نبودم جز همینها.
برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گلها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینیها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانهی خالهپری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خالهپری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جیپیاس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدیپور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خالهپری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندینبار همزمانیاش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خالهپری است.
این دوره باید تمام شود، دورهی ششسالهی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پروندهی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است.
داشتم میگفتم، آدم فکر میکند نمیتواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت میفهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغهی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خالهپری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختیاش از این جنس است.
این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیبدیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام میشود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده میشوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکردهاند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشتهاند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایستهی تقدیر شناخته شوند. همهی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحلهای ما بچهی چهارسالهای هستیم که بین هفتسالهها نشسته و هفتساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواستهایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایستهی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آمادهایم که از هویت شخصی، حرفهای، و اجتماعیمان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم.
روز زن مبارک.
همیشه دم از این زدهام که باید دیگران را درک کرد. فهمیدن آدمها، ریشهی رفتارها، ترجیحها، حرفها و فکرهایشان زمان میبرد. همدلی به این راحتیها هم نیست که هرجا دلت بخواهد خوب باشی، مهربان و فهمیده و شیرین باشی! شاید از نظر خودت و دیگرانی باشی، اما تا جایی که به آن یکدانه دلی که قرار بود بدست بیاید مربوط است، گرهی باز نکردهای.
مداد را دستم بگیرم و از نقطهای روی کاغذ آغاز کنم. منحنیها، حلقهدرحلقه زدنها، همینطور ادامه بدهم تا جایی که خطوط کلفتتر و سر مداد کندتر شود. سیاه کنم، فکر کنم، و باز سیاه کنم. فکرهایم احاطهام کنند و من هیچ نبینم غیر از آنها. مبدا آنها مقصد آنها. از هر راهی که بروم همان فکرها و مانعها.
همیشه دم بزنم از درک کردن دیگران و بعد زندگی پر باشد از من بودنم و به هر در و دیوار زدن برای نمایش چطور دوستتر دارم بودنم را. نمیشود، هردو یکجا و با هم نمیشود.
حالا این بهم ریختگی از کجاست؟ داستان چیست؟ حرف حساب چیست؟ نمیدانم. انگار کن روی آن کاغذ چیزی نوشته بودی که زیر حطخطیها گم شده. سر یک منحنی را بگیرم، همراهش دور بزنم وجب به وجب تن کاغذ را، غرق شوم در همان فکرها. ببین. آیا میشود از حجاب این خطوط رد شد و یافت آن زیر چه نوشته بودی؟
تو که دم از درک دیگران میزنی بگو، بگو کی و کجا خودت هستی و آنها؟ چند لایه کافی است درونت داشته باشی تا بتوانی تصویرشان را برای خودت بسازی؟
از من اگر میپرسی، حواسم به کسی نیست. میخواهم از زیر خطخطیهای کاغذ بیایم بیرون اما مبهوت حلقهها و رفت و برگشت سیاهیها روی کاغذم. این وسطها گاهی چیزی میبینم یا حس میکنم. میشود یک نقطهی کوچک آبی یا بنفش یا زرد، فقط یک نقطه. دوباره خطها از رویش میگذرند. نقطهها هیچوقت به هم نمیپیوندند. من روی حساب همین نقطه فسقلیهاست که دنیایم را تصویر میکنم. مادرم را، پدرم را، خواهرم، همسرم، دوستانم، همکارانم، دنیای خارج را، حتی خودم را. این تصویر کامل نیست. خب نباشد. درست نیست، نباشد. من فقط راضیم به اینکه شایسته باشد. شایسته یعنی بیربط نباشد.
از سحتترین رابطهها، والد و فرزندی است. چیزی که هرجایش فرزند ایراد بگیرد، میگویند مادر میشوی میفهمی. عشقی که هردو طرف را میسوزاند و خاکستر میکند. از پشت این خطوط درهمپیچیده، تلاشم دیدن و دیدهشدن است. اما این تمام ماجرا نیست. طرف من حرفهایی سخت و ثابت و معین هست که ظاهر بغضآلوده و چشمهای اشکی را پنهان کند. طرف مادرم دلسوزی و محبتی است که طعم گس گرفته بخاطر انتقاد و طلب تصویر متفاوتی که دختر دستپروردهاش لازم است داشته باشد. حالا کجا را باید گرفت و تعمیر کرد؟
میتوان گفت نوع پرداخت والدینمان به زندگی ما قدیمی و کودکانه و دور از واقعیت امروزمان است؟ هم بلی و هم خیر. ما زمانی واقعیت دنیای آنها بودهایم، اما انگار هیچگاه روی یک محور زمان جای نداشتهایم. این اختلاف سن لعنتی همیشه مانعی است در درک ما از زمان طرفمان. آنگاه که آنها دغدغههای امروز ما را داشتند، کودکی بیش نبودیم و در پی نیازهای اولیه، خواب، بازی، غذا، کشف دنیا. حالا که اینجا هستیم آنها کمکم پا به سن میگذرانند. خرد این سالها باعث میشود که بگویند به فکر خودت باش، به خودت برس، فلان کن و فلان نکن. چون از نقطهای جلوتر از ما به ما نگاه میکنند که در عین حال عقبتر از زمان واقعی ماست. چه دلیلی دارد که تجربهی کسی در چهل سالگی برای دیگری هم نتیجهی یکسانی داشته باشد؟ و چرا ما تمام توجهمان را معطوف به نتایج میکنیم؟ اگر بنا به زندگی است، چرا من نباید تجربهی دست اول گذر از همان پیچی را داشته باشم که سالهای سال دیگرانی هم از آن گذشتهاند؟
اینها همان خطخطیهاست
حالا بگو ببینم، این چرندیات مهمتر است یا مهر فرزند و والد؟ درست است، آن چرندیات همهی ذهن و کاخ تصورات و برداشتهایت از خودت است. اما این وسط بیربط نیست؟ مثل این نیست که یکدفعه از اینکه پیازهای قرمز دارند پوک و کهنه و چوبپنبهای میشوند صحبت کنی؟ چرا هست. من میخواهم، اگر اسم خودم را انسان میگذارم، از دیگران طلب درک آنی خودم را نداشته باشم. من فقط میتوانم امیدوار باشم که رفته رفته و در ارتباطی بهتر از امروز که دنیا چیزی بیشتر از نقطههای رنگی و خطوط سیاهم را دیده، کسی برای انتخابهایم به من حق بدهد و دربارهشان شک نکند. تا آنموقع، بخصوص وقتی پای این یک رابطهی فرزند و والدی در میان است، چه برای خودم، چه برای دیگران، دوست دارم این درک را داشته باشم که دفاع از هیچ عقیده و نظر مدرنی ارزش تنها ماندن پدرها و مادرها در باورهایشان را ندارد.
خدایا به من صبر بده تا از حل مسائل سخت فرار نکنم، غمگین و پریشان و ناامید نشوم، و در این دنیای خطخطی تصاویر زیباتری خلق کنم.
پسر با عجله و شتاب کولهاش را برداشت و دوید سمت صندلی جلوی ماشین سفید. ما دخترها عقب نشسته بودیم. دوست پشت فرمان از او پرسید: چطوری دکتر؟ و اول از همه قصد رساندن مرا کرد. ماشین سفید با آدرسهای درب و داغونی که دادم بالاخره توی کوچهی آشنا پیچید و جلوی خانهی نقلی و محلی قرمزمان ایستاد. پیاده شدم. بچهها دیدند که دختر قصه کولهپشتیاش را انداخت به شانهی چپش و ساک وسایل را گرفت به دست راستش و با همه خداحافظی کرد. سلانهسلانه قدم برداشت و رسید به جلوی در. ماشین هنوز آنجا بود و آنها لابد به این غریبهی کمحرف و عجیب که مدت زمان کمی هم نبود که مهمان این شهر و دانشگاهشان شده نگاه میکردند تا مطمئن شوند کلید دارد، وارد خانه میشود، و این ساعت از شب بیرون نمیماند. یا شاید نگاه به رشتهچراغ ریزی میکردند که مثل تار عنکبوت دورتادور لبهی سقف ایوان ورودی کشیده شده بود. هرچه که بود یک تصویر در ذهن من ماند و محو نشد. پسر همانطور که کوله و وسایلش را بغل گرفته بود از روی شانه نگاه سریعی به قاب در و دختر انداخت. دختر زیرچشمی ماشین و او را میپایید و در آن لحظه که هنوز همهی یافتههایش از دنیای پسر محدود به تخیلات و گمانههایش بود، کلید در را چرخاند و تنهایی خانه را پر کرد. باید از دختر میپرسیدم حاضر است از همینجای داستان برگردد؟ و او لابد میگفت نمیدانم.
در کلی دیدن جهان لذتی است بیشمار. زمین و زمان و کوه و آسمان، جمع و یکی میشوند. من با همین همهچیز را شبیه هم دیدن است که غرق میشوم.
اتاق مثل همیشه بود، میز، کتابخانه، تخت و آینه. راستی مامان این میز شیشه داشت از اولش نه؟ نه، بابا از خونهی خالهپری اینها آورده، دیگه لازمشون نبود. واقعا؟ داشت ها! راستی فهمیدی پردهی اتاقت رو اینطرفی کردیم؟ ا؟ نه! نفهمیدم که! راستی این قلمدون رو کسی توی کشو گذاشته؟ مال من نیست! نه، مثلا چه کسی؟ نمیدونم، یادم نمیاد داشته باشمش
و از آن وقت تا چند روز پیش دِینی بر گردنم بود به خاطر یک قلمدان ناشناخته، که انگار میگفت کجا رفتی؟ من عشق نوجوانیهایت بودم! اینجا که برگشتم هروقت قلمدان نسترن* را میدیدم یادم از آن یکی قلمدان اتاق* میافتاد و حس عجیبی که آنموقع ایجاد کرد، انگار از جایی گفته باشند آهای تو، برو بنشین خط بنویس. تنبل نمکنشناس. این هم قلم! حال آنکه من قلم داشتم، دوات و لیقه و دفتر نو هم همان دو سال پیش خریده و آوردهام اینجا. کتاب سرمشق هم همینطور.
بلی، و بالاخره نوشتم. دوات را افتتاح و چندخطی سیاه کردم. شاد شدم، دوباره چایم یخ کرد.
اما چند روز قبلترش، پس از مدتها سنتور تمرین میکردم و این بار با جان کندن، نمیتوانستم بخشی از حصار چهارگاه را (زمانی متخصص حصار بودم من!) دوباره دربیاورم. حتی آهنگ از ذهنم رفته بود. باید غرور را کنار میگذاشتم، اجرای استاد را پخش میکردم، هر سه ثانیه متوقف میکردم و سعی میکردم خودم دربیاورم، بعد دوباره یا همان سه ثانیه و یا سه ثانیه بعد را تکرار میکردم. ملالی نیست. همیشه آخرش راضی هستم چون همانجا پیشرفت را میتوان با چشم دید و با گوش شنید.
چند روز قبلتر از آن نتایج خوبی از پروژه محل کار گرفتم. ناهار نخوردم، گزارش را کامل کردم، جلسه طولانی شد، وقت دندانپزشکی داشتم ناهار نخورده رفتم و برگشتم، یک ساعتی دوباره دندان روی جگر گذاشتم و بالاخره با بیحسی و بیمزگی ناهار را خوردم. خوشحال بودم ولی.
زمانی که آدم عشقی ندارد، گذاشتن و رفتن، غصه خوردن، بریدن و ناامید شدن راحت است. زمانی هم که دلخوشیهای کوچولو کوچولو دارد، باز به نظر میآید وقتی که با یکی میگذارد خیانت در حق دیگری است. در صورتیکه خط را برای دل خودم، سنتور را برای دل خودم، نقاشی و نوشتن را هم برای دل خودم، و آن پروژهها را هم با گوشهای از دل خودم انجام میدهم. غیر ازاین آخری، بقیه بین خودم و خودم هستند. در هویت خارجیام جایی ندارند، به چشم آدمهای بیرون نمیآیند، مگر معدودی نزدیکترها.
حالا این برای دل انسانها، این لذتهای مخفی و پایدار، واقعا وجود دارند یا فقط خیالند؟ اینطور تفریحی و قطرهقطره چشیدنشان صلاح است؟ یا حقشان این است که راه دریای یکیشان را باز کنی؟
**
یک بار آن اوایل از آقای کیانی برای همکارم سؤال کردم که ایشان هم آواز را دوست دارد و هم ساز را. به نظر شما کدامشان را باید دنبال کند؟ یا یک جلسه این و یک جلسه آن؟ استاد گفت بالاخره یا خواننده است یا نوازنده، خوانندهای که مینوازد یا نوازندهای که میخواند. اما خودش باید بگوید کدام برایش اصل است. مثلا من نگاه کردن به نستعلیق و خوشنویسی و گوش دادن به آواز را خیلی دوست دارم اما کار من نوازندگی است. چون همیشه از جوانی اعتقاد داشتم انسان باید تنها یک یار داشته باشد.
امسال که به دیدن استاد رفتم، و زنگ شتر چهارگاه را سر کلاس زذم، استاد راضی بود و از علاقهای که داشتهام و نگذاشتم که دستم خراب شود، گفت. حتی از آن هم بالاتر، سرمشق را برایم تکرار نکرد، بجایش مطابق معمول و همانطور که من در صندلی درس پس دادن نشسته بودم، تعریف کرد از اینکه از بچگی به خاطر آنکه پدرش دستی در نقاشی داشته، بین دنیال کردن نقاشی و موسیقی دو دل بوده. آنقدر که روزهایی را پشت ویترین یک مغازه و در تلاش برای تصمیمگیری میگذراند، که آبرنگ و بوم و سایر وسایل را تهیه کند و نقاشی را بیازماید یا نه. گفت "میدانستم که اگر داخل بروم و وسایل را بخرم مجبور میشوم که از موسیقی دل بکنم و در راه نقاشی خواهم افتاد. اینطور فهمیدم که واقعا موسیقی را میخواهم! (لبخند با شیطنت)"
کار خوب را آقای کیانی کرد که از بچگی انتخابش را جدی گرفت و به دریایش رسید و حالا هم شاگردهایش و پژوهشهایش و هرچه که اطرافش هست و در بیرون نمود دارد، تجلی همان یار دیرینهاش است.
**
در این که وقتی دست به تجربهای میزنیم، که برایمان لذتبخش است (حال جدید باشد یکجور و قدیمی باشد یکجور دیگر)، شور زندگی نهفته، حرفی نیست. در اینکه هرکدام از ما چند فرم برای ابراز خودمان داریم، هم، حرفی نیست. من کارکردی که نوشتن برایم دارد در جایی زمزمه کردن ندارد. تصویری که به ذهنم میآید دربارهی موضوعی هم فقط به همان فرم قابل بیان است. اصلا مگر رهایم میکند اگر کشیده نشود. اما (و بیشتر اینها را برای خودم میگویم که از اشتباه دربیایم)، اما اینها برای استادی نیست. همه برای آن است که حالم خوب باشد. وسیلهاند برای رسیدن به هدفی، و این هدف همان بودن و زندگی کردن است. اینجا که میرسم بین دو نوع نگاه گیر میکنم:
بهرحال، کارهایی که برای رضای دل و آرامش من است، یعنی همین. جایش در خلوت است و هنوز نمیدانم چطور چیزی از توی وجودت میتواند برود آن بیرون در ملاءعام. یعنی کی آدم به این مرحله میرسد؟ فایدهاش چیست؟ خب بلی، ما انسانها یافتههایمان را با هم به اشتراک میگذاریم. کارهایمان را حرفهای دلمان را، به هم نشان میدهیم، شاید گرهای باز کرد از کار جهان، شاید. شاید این دید مبهمی که دارم، اینکه تنها فایده و سودمندیام را در دلداری دادن انسانها و دادن تعبیرهای متفاوت میدانم، شاید اینها یعنی تنها ابزارم برای وجود داشتن هنر و فلسفه است. اما به یقین میدانم که من هنوز به میانهی این داستان هم نرسیدهام. پس:
* قلمدان نسترن کادوی تولدی است از زمان کارشناسی ارشد، بسیار نفیس با ستارههای درخشان در کنارهاش، و تصویری حماسی از اسبها و سواران و نیزهها و رنگهای زنده رویش. نسترن داده بود برای مضرابها، اما جا نشدند :) قلمدان اتاق سادهتر و کوتاهتر و عمیقتر و پهنتر است. رویش حداکثر سه رنگ قرمز و سبز و طلایی دارد و حتی تویش هم قلمهایی است که من هیچ خاطرهای ازشان ندارم. اتاق اتاق قبلیام در تهران است، حالا خانهی بابا و مامان (اگر ببینند بهشان برمیخورد چون میگویند اینجا هنوز خانه و اتاق تو است و جرا غریبه رفتار میکنی!)
میخواهم داستان خودم باشد. من نوشته باشمش؟ خیر! درباره ی من باشد؟ خیر! با شخصیتش همذاتپنداری کنم؟ نه وما! پس چه؟
فلسفه. فکرهای قاطیپاتیام موج بزند در داستان. موتور حرکتم شود. سوال ایجاد کند. خیال بیاورد. سر دوراهیام بگذارد و بگوید ببین فکر اینجا را نکرده بودی.
زن خانهدارش اهل بحث و ت و اقتصاد و کامپیوتر باشد. پسربچهاش عروسکبازی و آشپزی دوست داشته باشد.
میپرسید دنیای ایدهآل و فرامدرن دیگر؟ خیر! نه جناب، نه سرکار خانم جواب شما هم منفی است.
من نگفتم همهچیز با خوبی و خوشی تمام شود، ابدا. آنموقع دیگر داستان چه لطفی دارد؟ همهی آنچه میخواهم این است که به این شخصیتها راه بدهیم وارد دنیای ما شوند. دیگر آن پای خودشان که تاب میآورند یا نه. کلیشه آخر تا کی؟ دختر خوشگل نازک نارنجی تا کی؟
همان شخصیت نخنما هم میتواند داستان دیگری داشته باشد.
مثلاً چه؟ موضوع کلیشه بچهدار شدن را در نظر بگیرید. لوییس یک وکیل بلندپایه است که همیشه آرزو داشته در راس شرکت حقوقیشان قرار داشته باشد اما هیچوقت برش و جاذبهی زیادی نداشته. همزمان عاشق پدر شدن است و درست وقتی موقعیت کار برایش پیش میآید که همسرش باردار شده و بعلاوه خانم هم یک پیشنهاد کاری عالی دارد. حالا هردو علیرغم میلشان ناچارند بخاطر نقش والد پیشرفت را فدا کنند.
خب؟ لوییس متوجه میشود که از وقتی پدر شده خیلی نگاهش به کار فرق کرده، اعتماد به نفس دارد، خودش را قدرتمند میبیند، و کارها برایش سادهاند. شرکا بخاطر دلسوزی و درک اخیر او از مجموعه با مدیرشدنش موافقت میکنند و او تصمیم میگیرد نه ماه آینده هدایت شرکت را به بهترین شکل انجام دهد.
پس بعضی نقشها جسارت و ظرفیت انسان در زمینهی شغلی و حرفهای را زیاد میکند، حتی اگر به نظر زمان زیادتری از آدم بگیرد.
مثال بعد معلم شیمی که آنقدر عاشق ترکیب مواد و افزایش درجه خلوص است، که سرانجام به بالاترین مقام باند قاچاق مواد مخدر تبدیل میشود. خانوادهاش از هم میپاشد، کلاس درسش را از دست میدهد. باعث و بانی مرگ آشنا و غریبه و پیر و جوان میشود و هیچ خصلتی که بشود به آن خوب گفت در روشش دیده نمیشود، مگر تبحر در کارش. سرانجام همهچیز از کف داده ولی راضی و قانع به انجام کاری که عاشقش بوده، شیمی، در آزمایشگاه موادش میمیرد.
نتیجه؟ خوبی و بدی نسبی است. معلمها میتوانند پول دربیاورند! و یک زنجیره مواد مخدر را به جریان بیندازند، و فامیل را به کشتن بدهند. ولی همینطور راضی باشند که به کار هیجان انگیز دلخواهشان (در اوج صداقت) عمل کردهاند و در آن بیست بودهاند!
اگر هنوز حرفم را نگرفتهاید، مثالی دیگر (خطر اسپویل سریال میسیز میزل)
جوئل و میریام یک زوج جوان و علاقهمند به استندآپ کمدیاند. ابتدا جوئل سعی دارد در یک کافه اجرا داشته باشد اما تقریبا هیچ استعدادی ندارد و فقط از دیگران تقلید میکند. به دنبال یکی از این اجراهای بد به میریام میگوید که تصمیم گرفته او را ترک کند و از زندگیاش راضی نیست. به دنبال این ضربه ذوق اجرای میریام که به طور عادیاش هم بانمک است شکوفا میشود و کمکم با اسم مستعار برای خودش مخاطبهایی جمع میکند. وقتی در انتها آنها تصمیم میگیرند که با هم آشتی کنند. جوئل باانرژی و انگیزه سعی میکند دوباره، در کافهی سابق، وقتی برای اجرا رزرو کند اما جور نمیشود. سرانجام و هنگامیکه بطور اتفاقی استندآپ میریام را در همان کافه میبیند حالش گرفته و در خودش میشکند. چرا؟ چون میداند میریام خیلی در این کار خوب است. پس دیگر چه چیزی برای او باقی میماند که با میریام شریک شود و سعی کند تا با آن نظرش را جلب کند؟ بار قبل هم وقتی تصویر موفقش جلوی میریام فروریخت تحمل نکرد و زندگی را ترک کرد. پس با یک وضع دردناک روبروست اولا کاری را انتخاب کرده که استعداد ذاتیاش را ندارد، ثانیا بخاطر جذب آدمی دیگر، و ثالثا از قافله عقب مانده چون حالا صورت مسئله پاک شده و میریام آن را به تنهایی و بدون نقش او حل کرده ( موفقیت در استندآپ کمدی). جوئل کلاویز با بحران بینقش ماندن و در وضعیت سرخوردگی است، در حالیکه میریام هم او را دوست دارد (بخاطر چیزی غیر از کمدی، شاید رولر اسکیت؟) و هم کمدی و زندگی و نقش جدیدش را.
حالا از یک داستان چه میخواهم؟ واقعیت، احساسات ناب و عمیق آدمها. دوست داشتن بدها، دیدن ضعف و عادی بودن خوبها. اسطورهشکنی و نفرتزدایی.
میتوانم ببینم شخصیت زن داستان کتک میخورد، اما بهمن نشان دهید که چطور ادامه میدهد. میتوانم بفهمم که بیکار میشود اما بگویید که چطور زندگی میگذراند. میتوانم حدس بزنم که زیبا است، اما نگویید که فقط به فکر رنگ لباس و موهایش است، از کتابهایش، از تاکسی گرفتنهایش، از دست به پیچگوشتی بردن، رانندگی کردن، نظر دادن، تنها سفر رفتن، پول دراوردن، ماشین خریدن و معامله کردنش هم صحبت کنید. از گریههای مرد داستان، از دلتنگیاش از چشم پاک و برادریاش، از پذیرایی و کیک پختنش (بله قطعا دیدم) و پرستاریاش هم بگویید.
من درک نمیکنم یا حوصله ندارم درباره زنی داستان بشنوم که دوست دختر همسرش را کشته، چه پیامی دارد؟ چه راهکاری دارد؟ . همهشان.
دوست دارم ریشهها را جستجو کنم، با من صادقانه صحبت کنید. بگذارید بفهمم کی و چطور این اتفاق افتاد. به من این پیام سطحی را ندهید که بخاطر حسادت یا فلان و بهمان. سه نفر آدم معمولی، مثل خود ما. باید بفهمیم و فکر کنیم و بخواهیم که مهربان باشیم تا پیدا کنیم چرا یک زندگی سرد میشود و رابطهای از هم میگسلد. هر شخصیتی به اندازهی خودش کافی است. سر و ته این شخصیتها را با یک برداشت ساده یکی نکنیم. از احساسات رقیقشدهی ته قلبشان خبر بگیریم.
به شخصیتها وزن و اعتبار بدهیم. فرصت بدهیم. شاید خودشان نفهمند در چه داستانی گیر افتادهاند اما ما که از بیرون متوجه عادی بودنشان هستیم نباید قضاوت کنیم. ممکن است جایی ملاقاتشان کنیم، یا وارد داستانشان شویم یا بیرون از داستان ببینیمشان. بله، همینها، از یک داستان همینها را میخواهم فقط.
میدانم که اگر حالا این پست را تکمیل نکنم، دیگر فرصتی نیست. پس مغتنم میشماریم این زمان بیخوابی را. اصلا عشق است کاری که آدم بخواهد از خوابش برایش وقت بتراشد.
میخواهم عبارت to be hooked را به مولانا ربط بدهم. آنجا که میگوید آب کم جو تشنگی آور بدست / تا بجوشد آبت از بالا و پَست. این شعر مثل پتکی بر سرم فرود آمد، وقتی که استاد راهنمایم سر تقلای من روی پروژهی دکترا مصراع اولش را خواند و انتظار داشت بقیهاش را بلد باشم. همان است که قبلترها در مصاحبهای از یک رومهنگار که از کار سادهی ترجمه در نشریهای محلی بدون اطلاع از آینده و صرفا بخاطر پر کردن وقت تابستانه شروعش کرده بود، خوانده بودم که به اصلاح خودش he was hooked. یا همان حالتی که آدمها وقتی غرق کاری هستند زبانشان از لب میزند بیرون (مثل تصویر آخر در
اینجا)، انگار دارند غذای خوشمزهای میخورند.
این یعنی عاشق شدن تا جایی که به دام کار یا سوژه یا هرچیزی که قلاب انداخته برای شکار تو میافتی و تمام. البته، من از این تیپ عاشقیها زیاد کردهام. تنها مشکلش این است که هربار لبزخمی و بیبهره از معشوق، خام طعمهای شدهام و باز رها کردهام.
اینطور آدمی واقعا نیازمند پتک مولانا است، نه؟ بدون شک. البته عطار هم توضیح میدهد که چطور از پلهی اول عشق میتوان به پلهی هفتم رسید، اما خب، سیمرغ خیلی عارفانه و تمثیلی است. مولانا خیلی بیتعارفتر و کاربردی حرفش را میزند، بجای آنکه در جستجوی آب باشی، آنهم از روی سیری و سرگرمی، باید تشنه باشی. آنوقت آب را حتی شده از زیر سنگ هم پیدا میکنی. تشنگی چیست؟ علاقهی مفرط به شناخت، سؤالهای پیاپی، ایدههای متعدد، تصور و تخیل بیاندازه، و هرچیزی که در خودش خلوصی داشته باشد برای رسیدن به آب. وگرنه چرا آب نصیب کسی شود که تشنه نیست؟ (بله بله، آب بسیار منصفانه و معقول عمل میکند.)
گویا باشد یا نه اینها فکرهایی بود که وقتی قلاب را میکشیدم در ذهن داشتم. دریایی پر از سؤال، و انسانی که قلاب جوابهایش او را بدون اینکه محتاج به عینکِ کتابها باشد، به سمت حقیقت میکشاند. یا شاید کتابخانهای که از جوابهای او میجوشد و بالا میرود:
این روزها سعی دارم تمرکزم روی کار را با پرسیدن سؤال از خودم زیاد کنم. خوبیاش این است که مجبور میشوم برای پیدا کردن جوابها ارتباطم را با همکارها و نگاهم را به امکاناتی و کارهایی که در اینباره انجام شده بیشتر کنم. خیلی متفاوت است با روش سابقم که همیشه فکر میکردم راه حل مسئلهای که به من داده شده در دست کسی است در یک جایی، شاید غول خفنی، که ظرف سه ثانیه جواب را پیدا میکند، و بنابراین هیچوقت با سطح دانش من یا در زمان محدود قابل حل نیست! باشد که از هیچ قلاب بسازیم!
سلام،
من یک ذرهی کوچکم که همیشه و همهجا، توی دل هر جاندار و بیجانی هست. به سختی دیده میشوم و به همین خاطر شاید همه فکر میکنند که مدتهاست وجود ندارم. اگر من و شما و هر موجود و مفهومی در این دنیا برای خودش یک گردالی مجزا باشد، من مرکزش هستم. جایم نیاز به علامت گذاشتن ندارد، انگار هستم، اما دیده نمیشوم.
خیلی وقت است که میخواهم با گردالیها مستقیم صحبت کنم اما یاد ندارم. گردالیها بیشتر با هم صحبت میکنند تا من. خودشان هم یادشان میرود که مرکزی دارند، یک چیزی آن تهِ تهِ وجودشان. من حق دارم نگران باشم، اینطور نیست؟ اگر این نامه را میخوانید، خواهش میکنم هرجا که هستید پیدایم کنید.
به نمایندگی از طرف همهی ذرهها، از تنگ و تاریکترین جای ممکن، امضا ذره.
از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشهی پایینی قاب را به دنبال تکهابر کوچکی دنبال میکند و برمیگردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشهی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمیفهمم که این ابرها چطور در همهحال کجکجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.
این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شدهام شبیه نوجوانیهایم که هرجا میخواستم با کیف مجلسی بروم به جای لوازم آرایش یا آینه یا هرچیز معقول دیگر، یک کاغذ یا دفتر کوچک و مداد همراهم میبردم. بگذریم که بعضی وقتها ذهنم آنقدر درگیر میشود که کلا یادم میرود چه به نظرم رسیده بود. این مال سن و سال نیست، قبلترها هم همین طور شتابزده و شه بوده ذهنم. داشتم به چه فکر میکردم؟ هان، ابرها. مینویسم: "در چشم او ابرها همیشه از همان راه و در همان جهت همیشگی حرکت میکنند. مثل؟مثل فوت کردن شمع و لغزیدن شعله،" و فکر میکنم به کوچکی انسان در برابر ابرها. سقف بلندبالای آسمان. باز مینویسم: "معلوم است وقتی که کوچک باشی درکت از سمت و سو و حرکت دنیای بزرگتر ناقص است. موجود زمینی بودن یعنی ابرها را همیشه در همان جا و همان طی طریق دیدن" کمکم دارد دیر میشود. وسایلم را جمع میکنم. تصمیم میگیرم این ده دقیقه اضافه را صرف پیادهروی کنم و به جای ایستگاه نزدیک خانه از دو ایستگاه بالاتر سوار مترو شوم. همینکه قدم اول را از خانه بیرون میگذارم زمزمهام به راه میافتد: "با غمِ عشق رُخت، عشق رخت، عــــشق رخت، کِی غــمِ جاانم باااااااشد،" پلهها را با احتیاط و کمی به سختی پایین میآیم و به طرف باغچهی حیاط پشتی میروم. بوتههای توتفرنگی به نظر حالشان خوب است. سبزی خوردنها هم همینطور. دور از چشم مهرداد تصمیم میگیرم از آب دادن باغچه و گل و بلبلها صرفنظر کنم و به جایش پیادهرو را مستقیم میگیرم تا چهار پنج بلوک بالاتر. مسیر خودش میپیچد و میگذارد روی حالت اتوماتیک فکرها و زمزمهام را بکنم. حواسم البته به حرفهای دخترک خردسالی است که ظاهرا پشت سرم با پدرش دارد راه میرود. به نظر میاید دارد مخ جناب پدر ِآرام و متین را برای انجام کاری میزند. بالاخره میرسم به ایستگاه، کارت میزنم، پلهها را شمردهشمرده طی میکنم و به عادت روزهای تنهایی در متروی تهران، از جایی که هستم پیاده میروم تا ته سالن. زودتر از آنکه برسم قطار آمده.
**
آسانسور بزرگ و خالی است. به جای طبقه هشتم، طبقهی چهارم میایستد. خانم مسنی سوار میشود و با من میاید تا طبقهی هشت، نه، درست پشت سر من در یک متری میز پذیرش میایستد. دعوتم را به اینکه جلوتر از من در نوبت بایستد قبول نمیکند. با صدای منشی کارت بیمهام را درمیآورم و پس از اینکه وقت ویزیتم را چک میکند با لبخند از او جدا میشوم و روی اولین صندلی نزدیک مینشینم. موبایلم صدای تلگرام میدهد! تلگرام میگوید مهرداد 16 عکس جدید فرستاده. چند عکس با سها و اندرو و سینا در سانفرانسیسکو. مینویسم: "ای جان، منظرهها عالیند،" و روی عکس آخر دقیق میشوم. سالن پر است و مهرداد در حال ارائه. مینویسم: "چه استقبالی، خسته نباشی، ارائه چطور بود؟" مینویسد: "خوب بود، ولی یک اپسیلونی باید به معیار فاصلهاش اضافه کنم" نیشم باز میشود از اینکه هیچچیز بالاتر از مسئله در ذهنش نیست. ناخودآگاه فکرم درگیر جلسهی فردا میشود. ته دلم خوشحالم از اینکه کارها به خوبی پیش رفته و بالاخره نتیجهی سودمندی از آن درآمده. هنوز کلی کار مانده که امیدوارم بشود بعد از این انجامش داد. مثل مقاله که هنوز کامل نیست. یک وبلاگ جالب آمار و احتمالاتی پیدا کردم که کلی مطلب میشود از آن یاد گرفت. تازگیها کمی بیشتر اخبار زمینهی تخصصیام را دنبال میکنم و کمی از آب و گل کار درآمدهام. شدهام یک محقق متوسط و مسئول. نه از آنها که باهوش و تند و تیزند، بلکه از آنهایی که آرامآرام مسئله را میجوند و هضم میکنند. اگرچه، بیشتر از هرچیز دوست دارم از این کارها و پروژهها داستان بسازم و برای خودم تعریف کنم.
اینجا رسیدن آسان نبود. همیشه صلح را به درخشیدن در تلاطم ترجیح دادهام. فکر میکنم در این مدت دوگانگیهایم کم شده، فکرهایم به عمل نزدیکتر شده. اگر قبلا آینده برایم پل معلق نیمهسازی بود بین دو قله، حالا برایم مسیر سنگی و سختی است که میدانم پا روی کدام سنگها بهتر است بگذارم. آسان نیست ولی برنامه دارم برایش.
امسال سبزهی عیدمان هم درآمده، رنگ کردن تخممرغها را تا فردا حتما تمام کردهام و به یمن ویزاهای به سرانجام رسیده، یکی دو ماه دیگر خانوادهها اینجا جمع میشوند. خانهای با پنج اتاق باید هم پذیرای جمع ما باشد، مگرنه؟ برنامههایی داریم برایشان، از کیک و شیرینی پختن، تا مغازههای ابزارفروشی جالب، تا لوازم آشپزخانه، هایکهای سبک، و مسافرت. فقط امیدوارم سرکار بودنمان زیاد خستهشان نکند. با صدای پرستار به خودم میآیم. از این آزمایشها خلاصی پیدا کنم خوب میشود. قرار است برای خودم گوشههای ردیف را زمزمه کنم تا حواسم پرت شود و نترسم.
**
از مطب بیرون آمدهام و بسیار خسته. تازه پیام مهرداد را دیدهام. پرسیده "دکتر خوب بود؟" جواب میدهم و یک گل صورتی و یک قلب بنفش میگذارم. آنجا هنوز باید ظهر باشد. میروم در کافهای نردیک بنشینم. دوباره دفترم را باز میکنم. مینویسم: "نمیدانم قرار است چه بشود، ولی میخواهم هرچه در راه است برای تحملش قوی باشم. امروز لاله میخرم، هرچند لالهها خریدنی نیستند. لاله را باید در آغوش گرفت، بزرگ کرد. راستی به نظر تو چه کسی بیشتر بر گردن لاله حق دارد؟ پیاز و جوانهی خفتهاش یا باعبان و تر و خشکش؟ یا اصلا این لاله است که به هردو افتخار همنشینی داده؟" تکرار میکنم "همنشینی، لاله" و دفتر را میبندم. از خودم میپرسم این داستانها کی به دنیا میآیند؟ خودم میگوید وقتی همنشینشان باشی. دلم برای زندگی تنگ است. چای مینوشم. دستم چوب میز را مانند دست یار لمس میکند. میز بوی درخت کهنه و مهربان میدهد. به او اعتماد میکنم و سرم را میخوابانم رویش. از گلوی درخت صدای کافه را بلندتر میشود شنید. یاد جعبهی موسیقی کوچکم میافتم که صدایش روی چوب بهتر درمیآید. فکر میکنم دو روز دیگر که مهرداد برگردد پیشدرآمد درویشخان را میتوانم خوب اجرا کنم برایش. همان موقع ابری از گوشهی پنجره کجکجکی میرود بالا و از قاب خارج میشود. دوباره دست به قلم میشوم: "مهر دادنی است و خورشید خواستنی. همنشینی، همنشینی، همنشینی. دلم برای همهتان تنگ است."
چالش تصور آینده به دعوت
جولیک، اگر دوست داشتند با دعوت از
پریسا،
سروش، و
سارا (و هرکسی که دوست داشت). وبلاگ "من یک مدیک هستم" یک
پست جالب با همین مضمون قبلتر از اینها نوشته که خواندنش توصیه میشود.
از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشهی پایینی قاب را به دنبال تکهابر کوچکی دنبال میکند و برمیگردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشهی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمیفهمم که این ابرها چطور در همهحال کجکجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.
این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شدهام شبیه نوجوانیهایم که هرجا میخواستم با کیف مجلسی بروم به جای لوازم آرایش یا آینه یا هرچیز معقول دیگر، یک کاغذ یا دفتر کوچک و مداد همراهم میبردم. بگذریم که بعضی وقتها ذهنم آنقدر درگیر میشود که کلا یادم میرود چه به نظرم رسیده بود. این مال سن و سال نیست، قبلترها هم همین طور شتابزده و شه بوده ذهنم. داشتم به چه فکر میکردم؟ هان، ابرها. مینویسم: "در چشم او ابرها همیشه از همان راه و در همان جهت همیشگی حرکت میکنند. مثل؟مثل فوت کردن شمع و لغزیدن شعله،" و فکر میکنم به کوچکی انسان در برابر ابرها. سقف بلندبالای آسمان. باز مینویسم: "معلوم است وقتی که کوچک باشی درکت از سمت و سو و حرکت دنیای بزرگتر ناقص است. موجود زمینی بودن یعنی ابرها را همیشه در همان جا و همان طی طریق دیدن" کمکم دارد دیر میشود. وسایلم را جمع میکنم. تصمیم میگیرم این ده دقیقه اضافه را صرف پیادهروی کنم و به جای ایستگاه نزدیک خانه از دو ایستگاه بالاتر سوار مترو شوم. همینکه قدم اول را از خانه بیرون میگذارم زمزمهام به راه میافتد: "با غمِ عشق رُخت، عشق رخت، عــــشق رخت، کِی غــمِ جاانم باااااااشد،" پلهها را با احتیاط و کمی به سختی پایین میآیم و به طرف باغچهی حیاط پشتی میروم. بوتههای توتفرنگی به نظر حالشان خوب است. سبزی خوردنها هم همینطور. دور از چشم مهرداد تصمیم میگیرم از آب دادن باغچه و گل و بلبلها صرفنظر کنم و به جایش پیادهرو را مستقیم میگیرم تا چهار پنج بلوک بالاتر. مسیر خودش میپیچد و میگذارد روی حالت اتوماتیک فکرها و زمزمهام را بکنم. حواسم البته به حرفهای دخترک خردسالی است که ظاهرا پشت سرم با پدرش دارد راه میرود. به نظر میاید دارد مخ جناب پدر ِآرام و متین را برای انجام کاری میزند. بالاخره میرسم به ایستگاه، کارت میزنم، پلهها را شمردهشمرده طی میکنم و به عادت روزهای تنهایی در متروی تهران، از جایی که هستم پیاده میروم تا ته سالن. زودتر از آنکه برسم قطار آمده.
**
آسانسور بزرگ و خالی است. به جای طبقه هشتم، طبقهی چهارم میایستد. خانم مسنی سوار میشود و با من میاید تا طبقهی هشت، نه، درست پشت سر من در یک متری میز پذیرش میایستد. دعوتم را به اینکه جلوتر از من در نوبت بایستد قبول نمیکند. با صدای منشی کارت بیمهام را درمیآورم و پس از اینکه وقت ویزیتم را چک میکند با لبخند از او جدا میشوم و روی اولین صندلی نزدیک مینشینم. موبایلم صدای تلگرام میدهد! تلگرام میگوید مهرداد 16 عکس جدید فرستاده. چند عکس با سها و اندرو و سینا در سانفرانسیسکو. مینویسم: "ای جان، منظرهها عالیند،" و روی عکس آخر دقیق میشوم. سالن پر است و مهرداد در حال ارائه. مینویسم: "چه استقبالی، خسته نباشی، ارائه چطور بود؟" مینویسد: "خوب بود، ولی یک اپسیلونی باید به معیار فاصلهاش اضافه کنم" نیشم باز میشود از اینکه هیچچیز بالاتر از مسئله در ذهنش نیست. ناخودآگاه فکرم درگیر جلسهی فردا میشود. ته دلم خوشحالم از اینکه کارها به خوبی پیش رفته و بالاخره نتیجهی سودمندی از آن درآمده. هنوز کلی کار مانده که امیدوارم بشود بعد از این انجامش داد. مثل مقاله که هنوز کامل نیست. یک وبلاگ جالب آمار و احتمالاتی پیدا کردم که کلی مطلب میشود از آن یاد گرفت. تازگیها کمی بیشتر اخبار زمینهی تخصصیام را دنبال میکنم و کمی از آب و گل کار درآمدهام. شدهام یک محقق متوسط و مسئول. نه از آنها که باهوش و تند و تیزند، بلکه از آنهایی که آرامآرام مسئله را میجوند و هضم میکنند. اگرچه، بیشتر از هرچیز دوست دارم از این کارها و پروژهها داستان بسازم و برای خودم تعریف کنم.
اینجا رسیدن آسان نبود. همیشه صلح را به درخشیدن در تلاطم ترجیح دادهام. فکر میکنم در این مدت دوگانگیهایم کم شده، فکرهایم به عمل نزدیکتر شده. اگر قبلا آینده برایم پل معلق نیمهسازی بود بین دو قله، حالا برایم مسیر سنگی و سختی است که میدانم پا روی کدام سنگها بهتر است بگذارم. آسان نیست ولی برنامه دارم برایش.
امسال سبزهی عیدمان هم درآمده، رنگ کردن تخممرغها را تا فردا حتما تمام کردهام و به یمن ویزاهای به سرانجام رسیده، یکی دو ماه دیگر خانوادهها اینجا جمع میشوند. خانهای با پنج اتاق باید هم پذیرای جمع ما باشد، مگرنه؟ برنامههایی داریم برایشان، از کیک و شیرینی پختن، تا مغازههای ابزارفروشی جالب، تا لوازم آشپزخانه، هایکهای سبک، و مسافرت. فقط امیدوارم سرکار بودنمان زیاد خستهشان نکند. با صدای پرستار به خودم میآیم. از این آزمایشها خلاصی پیدا کنم خوب میشود. قرار است برای خودم گوشههای ردیف را زمزمه کنم تا حواسم پرت شود و نترسم.
**
از مطب بیرون آمدهام و بسیار خسته. تازه پیام مهرداد را دیدهام. پرسیده "دکتر خوب بود؟" جواب میدهم و یک گل صورتی و یک قلب بنفش میگذارم. آنجا هنوز باید ظهر باشد. میروم در کافهای نردیک بنشینم. دوباره دفترم را باز میکنم. مینویسم: "نمیدانم قرار است چه بشود، ولی میخواهم هرچه در راه است برای تحملش قوی باشم. امروز لاله میخرم، هرچند لالهها خریدنی نیستند. لاله را باید در آغوش گرفت، بزرگ کرد. راستی به نظر تو چه کسی بیشتر بر گردن لاله حق دارد؟ پیاز و جوانهی خفتهاش یا باعبان و تر و خشکش؟ یا اصلا این لاله است که به هردو افتخار همنشینی داده؟" تکرار میکنم "همنشینی، لاله" و دفتر را میبندم. از خودم میپرسم این داستانها کی به دنیا میآیند؟ خودم میگوید وقتی همنشینشان باشی. دلم برای زندگی تنگ است. چای مینوشم. دستم چوب میز را مانند دست یار لمس میکند. میز بوی درخت کهنه و مهربان میدهد. به او اعتماد میکنم و سرم را میخوابانم رویش. از گلوی درخت صدای کافه را بلندتر میشود شنید. یاد جعبهی موسیقی کوچکم میافتم که صدایش روی چوب بهتر درمیآید. فکر میکنم دو روز دیگر که مهرداد برگردد پیشدرآمد درویشخان را میتوانم خوب اجرا کنم برایش. همان موقع ابری از گوشهی پنجره کجکجکی میرود بالا و از قاب خارج میشود. دوباره دست به قلم میشوم: "مهر دادنی است و خورشید خواستنی. همنشینی، همنشینی، همنشینی. دلم برای همهتان تنگ است."
چالش تصور آینده به دعوت
جولیک، اگر دوست داشتند با دعوت از
پریسا،
سروش، و
سارا (و هرکسی که دوست داشت). وبلاگ "من یک مدیک هستم" یک
پست جالب با همین مضمون قبلتر از اینها نوشته که خواندنش توصیه میشود.
قرار است وقتی دیگر بازگردیم به این روزها و بگوییم جانها دادیم، اما بر نادانی غلبه کردیم. به زور بازوی نحیف خودمان از خودمان محافظت کردیم. قرار است به لالاییهایمان اضافه شود، به آهنگِ زمزمههایمان، به رویاهایمان، هنرها، فیلمها، و تاریخنگاریهایمان هم همینطور. آرامش هم به شکل عجیبعادلانهای در آیندهی همهمان دستنیافتنیتر از قبل شده، چه برای روزمزد، و چه تاجران جهانمان. شاید ویروس در دنیای کنونی ما درونمایهای کهنه و نخنما باشد. همان داستان بیکششی که آدمها، بخصوص مردِ عملها و شیر زنها، وقت فکرکردن به آن را ندارند.
اما روی دیگر سکه فریاد میزند که ویروس تهدیدی است برای فراموشی و بیخیالیِ حاصل از رفاه در این دنیای مدرن. تلنگری برای من که بفهمم چشم در چشم شدن با مرگ چهمزهایست؟ اتلاف وقت و از دست دادن آن لحظاتِ فارغ از نگرانی چه قیمتی دارد؟ ویروس انگار همهچیزِ ما را، مثل خودمان _ آدمهایی از جنس من یعنی،_ مدرن و حتی پستمدرن کرده. آدمهایی تبدیلشده به کاریکاتورهای اغراقآمیز، همراه با فراموش کردن آنکه برای چه کار میکنیم یا زنده هستیم. همین ویروس نیموجبی دنیا را برایمان شکسته و هزارپاره کرده: میشود یک آن از جریان زندگی جاری افتاد بیرون و در دنیایی دیگر فرو رفت، همهچیز را بازیچه یافت و بعد گیج و مبهوت از واقعی یا خیالی بودن آن تصویرها، به نشخوار کردن وضع قبل ادامه داد. اینچنین تمام آنها که مست خواب و حواسشان بهکل پرت است را به باد مسخره میگیرد، چون برای نجاتشان هیچ راهی نیست جز همین کاریکاتور بزرگنما و غلیظ. توجه ما غافلان هیچجور دیگری به اصل موضوع جلب نمیشود.
و زیبا اینکه در دل این پوستهی پرفریب و نیرنگ و فراواقعی و در طلب توجه، راهکار قهرمان بسیار ساده و سنتی است، دستهایت را خوبِ خوب بشور. خانه بنشین، جلوی عطسه و سرفههایت را با آرنج بپوشان، مایعات زیاد بنوش، احتکار نکن، و ازین دست. بله قهرمان، زندگی را پیش از این بیخود پیچیده کرده بودی. بله قهرمان، همههمینقدر قهرمانند که تو، هیچکس بهظاهر شاخِ غولی نمیشکند، ولی وجودش برای این قهرمانی دستهجمعی نیاز است. حساب کن یک عده قهرمانِ دستشسته و آگاه لازم است تا مراقب خودشان، اطرافیانشان و پخششدن ویروس باشند تا در حد امکان یک عده قهرمان متخصص و روپوشسفید کارشان از اینکه هست سختتر نشود، که در نهایت قهرمانهای دیگری که بویی از آن رفاهِ خوابآور نبرده بودند، یا اوضاعشان بیریختتر از آن است که بتوانند دسترویدست بگذارند و منتظر رفتن ویروس شوند نجات پیدا کنند. آنها قهرمانهایی هستند ناشناخته در دنیایی که از خیالات من سخت دور است.
صداها که تمام میشوند، من میمانم و یک صحنهی خالی که ایستادهام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بینظمی عقبعقب میروم و بالاخره خودم را به گوشه میرسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا میشوم. پایم را "خشخش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تکتکتک" ضرب میگیرم. زیر لب "همممهمممهممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بیفایده است. خوب میدانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ میشود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی سادهتر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی میتوانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش میسوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیدهشدن را دوست دارد، اما خودش نمیداند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقهای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمیاش شدهام، بسوزد، که چقدر ساده و کمجرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دلجان.
در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذرههای هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهنچرانی و چشمچرانی و گوشچرانی کنم. چه چموشی میکند خودم.
جایی خواندم این فاصلهها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا میبخشد.
من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه میآیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را میدیدید، کاملا متوجه میشدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچهها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچهها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بیعمل طی کردهام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگیام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک میگیرم. چیزی که نگرانم میکند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر میشود و مرا میکشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیمساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانهی خودم بگذارم. چیزی که دربارهی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من میدانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا میکشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش میداند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلیها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی میداند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بیجنبهها گوشههای مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفتهی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا میماند و جلوی دستم را میگرفت. اگر میگذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظهی مکانیکیاش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع میشوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.
چه سادهام من که تمرین را کنار میگذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.
* نقل به مضمون از مایا آنجلو (
Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من میدانم که پرندهی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخهی انگلیسی خواندهام و دربارهی ترجمهی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن سادهای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است.
+ سختنوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایهها.
خوش بحال کسی که آزاد و بیغم است و به احدی بدهکاری ندارد، حتی خودش، حتی غریبهها و آشناهای خیلی خیلی دور. وارد بدهکاری به جهان و موجوداتش نمیشوم که بحث را بیخود تئوری و تخیلی نکنم.
اینجا از یکنفر صحبت میکنم، با حساب خودم از دو نفر. یکعدد همدورهی دانشگاه به نام اعظم که مختصات زمانی مکانی شهری کشوری اقتصادی خانوادگیش به من بسیار نزدیک است. این نه که تصور کنید چنین نزدبکیای فقط موقتی و در مقطع خاصی از زندگی بوده. خیر. از زمان کنکور کارشناسی در شهرستان، تا قبولی در یک دانشگاه در تهران، تا شرکت در یک مصاحبه برای دکترا، تا مهاجرت به یک کشور و بالاخره زندگی در یک شهر، سایه به سایه ما در رقابتیم. چه گفتم؟ اشتباه شد، رقابت تصادفی بیش نبوده چون اولا ما هیچوقت قبل از قبولی دانشگاه با هم آشنا نشدیم. سر جمع در دانشگاه حداکثر پنج بار همصحبت شدهایم. هیچ کلاسی را با هم برنداشتهایم، در دو گرایش جدا ادامه تحصیل دادهایم، بعد چندسال هیچ ردپایی از دیگری نداشتهایم تا روز مصاحبه. بعد از آن اعظم پی کار گرفته من کشک دکترایم را سابیدهام، بدینواسطه من چند سال جلوتر خارجنشین شدهام و او بعدتر برای ادامه تحصیل، و سر آخر من رسیدهام به شهر او، برای کار. میببنید، همهچیز در حد یک سوءتفاهم است. رقابت کجای کار است!
مسئله درست همینجاست. ما آدمهای رنگ به رنگ و متفاوت، در شرایط مشابهی زندگی میکنیم. چیزی که باعث نزدیکیمان میشود نه فاصله فیزیکی است و نه شباهت موقعیتهایمان، نه حتی شباهت آرزوهایمان. من با این فلسفه زندگی میکنم که هر آدمی یک لایهی ظریف و ترد دارد که زیر حرفها و رفتارها و اشتباهها و خلاصه پوستهی بیرونیاش که همه میبینند دفن شده. گاهی میتوانم دست دراز کنم و بافت تردش را لمس کنم، ضربانهایش را زیر پوستم حمل کنم. برای همین میگویم ما همه شبیه هم هستیم.
بله، حتی من شبیه اعظم هستم. هیچ اشکالی در این نیست. اما گاهی اعظمِ نوعی دوربین دوچشمیاش را برمیدارد، خوب تنظیمش میکند روی منِ نوعی که شاید کیلومترها از او فاصله دارم، و از روی مسیر حرکت من برای خودش مقصد تعیین میکند. چرا؟
شاید به این دلیل که (از نگاه اعظم نوعی) ما از نقطهی مشابهی شروع کردهایم و نباید پایان متفاوتی داشته باشیم. حالا اینها چه ربطی به من دارد؟ یکنفر دیگر دارد خودش را در چاه میاندازد، من چرا جوش میزنم؟! چون شما در مواجهه با منطقِ رقابتی باید از خودتان دفاع کنید. که چرا کار الف را میکنید و نه کار ب؟ چرا آمدید شهر میم و نماندید شهر کاف؟ چرا رشتهتان ب بود و حالا میم است؟ چطور با میم آشنا شدید؟ اصولاً صبح چه میپوشید و ظهر کجا میروید؟ و همینطور باید توجیه کنید که هر قدم و تصمیم را چطور انتخاب میکنید و همزمان مورد تجزیه و قضاوت قرار میگیرید.
باورش مشکل است اما من میتوانم بپذیرم آدمهایی با ساز و کاری مشابه اعظم وجود داشته باشند، و به این سبک رفتارشان نقدی ندارم. پیش خودم میگویم آنها چنین دید بیقوارهای نسبت به سبک زندگیشان ندارند، تو چه میدانی؟ شاید از بیرون اینطور به نظر میرسد. شاید برای خودشان مفید است. اما زمانی پیش میآید که در سربالاییام، ناپایدار و عصبیام، به خودم شک دارم، و یا به هردلیل دیگری نمیتوانم انتخابهایم را برای اعظمِ نوعی شرح دهم. اعظم که پریسا نیست که مکث کند و هیچ نگوید، و بعد بگردد از ذهنش یک روایت درخور شرایط بیرون بکشد و بازگو کند و بتوانیم چند ساعت و روزهای آینده هم دربارهاش بحث کنیم. تصمیمها برای اعظمها از جنس برنده/بازندهاند. آدم به غلط کردن و احساس ناامنی میافتد. گاهی میشود تحملش کرد. گاه نه.
آدم بدی شدهام. دست کم برای این اعظم. پشت سر من حالا میشود قصههای تازه و کشدار گفت از ایرانیهای بیجنبه که صد رحمت به خارجیها در مقابلشان. چون بعد از سه چهار بار دیگر جواب تلفن و پیامکهای سرگشادهی "سلام خوبی؟" را ندادم. در همهی شبکهها هست ولی من نامرئی و فراریام. هربار این موضوع میاید در ذهنم میدانم که مشکلی حلنکرده دارم. ولی تلاش برای نگه داشتن ارتباطی که هیچگاه متصل نبوده مثل شخم زدن زمینی است که میدانی بذری نصیبش نمیشود. از این جهت است که آدم گاهی باید بپذیرد که بد است، و بد بودن حق (یا خوب) است. شاید برای بعضیهای دیگر بد نباشم و شاید هم به قدر لازم خوب باشم. در توبرهی ما همهجورش پیدا میشود.
این روزها که برنامهی عصر جدید را هم میبینیم- جدا از تمام نقدهایی که میشود به آن داشت- از یک اتفاق خیلی خوشحالم، و آن دیدن این همه شرکتکنندهی رنگ به رنگ است که خدا را شکر بیشترشان با استعدادهای خلاقانه ظاهر میشوند. یکی آکروبات کار میکند، یکی مجریگری، یکی بندبازی، رشتههایی که در کودکی حتی به ذهن من خطور نمیکرد که بشود با آن زندگی کرد. این خوشحالم میکند که بچههای نسلهای بعد از من و آدمهای جالبی از نسل من و گذشتهتر، هرکدام راه خودشان را دارند و به هم نگاه نمیکنند. رقابت برایشان به اندازهی خودشان بزرگ است. پیش اینطور روحیههایی هم احساس کوچکی میکنم و هم در عین حال آزادی. هربار که یاد بدیهایم به اعظمها میافتم، فقط میتوانم دعا کنم که آنها هم راهشان را پیدا کنند. مهم نیست که اینجا سنگی شدهام که سرشان را بدرد میآورم. دل سنگ هم طاقتی دارد آخر. مگر چقدر میشود خوب دلخواه همه بود؟ و مگر انصاف است؟ خیر نیست.
حقش این است که چیزی که بر دل نشسته را همان موقع دریابی. نه مثل حالا که چند روز از لذت نواختنِ حُدی* گذشته یا دیروز ظهر که ضربی ابوعطا دستت را ازین جهان بگیرد و ببرد، نفهمی کجایی.
- خب، گیرم فرصت ابراز ارادت نبود، وارد منزلشان شدیم و حواسمان رفت پی نقش و نگار دیوارها. تا به خودم آمدم وقت گذشته بود و باید میرفتم سراغ باقی کارها. حالا میگویی چه کنم؟
- بیا بنویس تا کمکم برسی به جلوی درگاه، بعد آنجا بنشین به همان نگارهها فکر کن. که چه تناسبی دارند، چرا زیبایند، چه حالتی دارند، بعد ببین کجای ذهن و خاطرههایت را روشن میکنند. زیر آن روشنایی باز هم تآمل کن و کمی بیشتر بنشین. راستش را بخواهی من اگر میخواستم صاحب خانهای باشم، حتما اول روی پلههای ورودیاش مینشینم ببینم اهل و رفیق هستیم یا نه. بعد هم که بیشتر اخت شویم، باز هم سر پله مینشینم. آنموقعها دیگر دوست دارم شبیه نقش و نگارهای خانه شده باشم. اما جایم، از آنجا که تازهواردم، همان دم در است. دلم را جا میگذارم داخل و باقی همه پله میشوم.
۱
هر چند وقت یکبار لازم است برگردم به جایی که فراموشش کردهام. غافل شدهام از آن، ولی دوستش داشتهام. حس سخت و پیچیده و پس از اینها شیرینی دارد. کهنه و دور بودنش اول توی ذوق میزند اما بعدتر و با کمی این پا و آن پا کردن دم در، یک حس جدید بسراغم میآید. حسی مشابه پیدا کردن اسباببازی زمان بچگی وقتی مدتها از خاطره محو بوده. حسی شبیه بدیهی بودن جواب مسئلهای که قبلاً سخت بوده. حس فهمیدن و انگار از زبان من گفتهشده بیت شعری که قبلاً تنها موزون بوده، حس پوشیدن لباسی که قبلاً هیچوقت اینقدر زیبا و قالب تنم نبوده. حس خوشحالی دیدن آدمی که قبلاً هیچوقت اینقدرها هم خاص نبوده. همین است، مخالف* چهارگاه تمام شد و مزه کردن حُدی به اندازهی اجرای نمایشی با شعر مثنوی مرا به وجد آورد. بیدرنگ با آن خواندم، کاری که زمان تمرینهای گذشته یا از غرور و یا از خجالت (این دو فرقی هم دارند؟!) نمیکردم. با آنکه فراموشش کردهام، اما انگار خودم هم برای لحظهای فراموش کردم.
۲
ضربی ابوعطا، آهنگ اول از اجرای استاد از ضربیهای حبیب سماعی است. مدت زیادی توی اتاق صدای ضرب و سنتور میآمد، نه خیلی بلند، اما از در که وارد میشدی فضا و حالتش را میشد شنید. به اندازهی همان اتاق بود. یادم است خالهپری یکبار آمد آنجا و به محض ورود گفت چه صدای سنتور خوبی! قبلترها، وقتی که هنوز تمام آنچه گوش میکردم ردیف و اجراهای استاد نبود، یکی از آهنگهایی که میشنیدم ندیدم سود از جوانی در زندگانی/ چه سود از زندگانی دور از جوانی بود. مامان یکبار گفت روی روحیهای آدم تاثیر داره! جدی میگم، شاد گوش کن :) حالا به این فکر میکنم که هیچ آوازی دلنشینتر از درس پس دادنهای همکلاسیهایم در سالهای قبل نبوده. آنقدر که کیف داشت شنیدن شعرهای سعدی با این حالتهای دلنشین ردیف دستگاهی. هیچوقت شعرها برایم زیباتر و دلنوازتر از وقتی که با لحن و کشش و آوا خوانده میشوند، نشدند.
ضربی ابوعطا** مثل یک کُره است یا یک سطح پر از انحنا و خَمهای گرد. همزمان شبیه آن است که ستارههای دنبالهدار از گوشههای آسمان ظاهر شوند و آرامآرام محو شوند. آسمان آنقدر صاف باشد که همه را ببینی و چون هرکدام که تمام میشوند به دنبالش ستاره دیگری میآید و خودنمایی میکند، نمیفهمی که زمان گذشته. روی زمین، ضربی ابوعطا مثل بازی باد و برگهای درخت است، هر کدام به یک حرکت مشغولند اما همه روی آن شاخههای چترمانند با درخت عاشقی میکنند.
۳
بله، من عاشقم. وگرنه اینجا روی پله نمینشستم که ماتم ببرد. نوشته را کجا به توصیف نوا؟
* گوشههایی در دستگاه چهارگاه
** نام یکی از آوازهای دستگاه شور
تئاتری بودم که بخاطر آنکه هنوز اینجا و در این شهر روی اجراست و نمیخواهم نظر شتابزدهای به حاصل کار تیم تلاشگرشان بدهم، نامش را نمینویسم. از یک نمایشنامهی آمریکای جنوبی اقتباس شده بود ولی نسبت صحنههای احساسی و اجرای روابط خصوصی بین بازیگران مرد و زن به صحنههای جدی خیلی زیاد بود. به نظر من آمد این یک درجهی آزادی است که اجرای تئاتر در خارج کشور در اختیار مجموعهی بازیگران و کارگردان قرار میدهد. قبل از این هم یک تئاتر دیگر اینجا اجرا شده بود با بازی بهنوش بختیاری و احسان کرمی، که فکر کردم زبان و اجرایش مبتذل است. معمولا در این موارد سریع به من برمیخورد چون فکر میکنم محتوا و دغدغهی اصلی را با شلوغکاریهای جنسی و شوخی و طنزهای وقیح، از دسترس مخاطب دور کردهاند. این مورد اخیر هم همین حس را برایم تداعی کرد.
چند ساعت بعد از پایان اجرا، گشتم دنبال نسخهی اصلی نمایشنامه (ترجمهای از آن به انگلیسی) که ببینم آیا واقعا این نوع پرداخت مربوط به متن است یا ذوق کارگردان؟ تلاش ناموفقی بود، ولی متوجه شدم روی پوستر نوشته: تماشای این نمایش برای گروه سنی زیر هجده سال توصیه نمیشود. پس با این حساب حداقل هجده سال زندگی من گم شده، چون ظاهراً از اجراهای بالای هجده سال لذت نمیبرم و مثل یک نوجوان حساس و شکنندهام.
شاید هم این اتفاقها فقط نویزی است در روزهای ما. من که درستِ خودم را میدانم، آنها هم که به زعم خودشان تلاش برای کارِ درست میکنند و کلی طرفدار و آدم هم که لذتش را بردند، و شما هم، بالاخره شنوندهاید و مسئولیت شناخت خوب از بدِ نسبیِ خودتان بعهدهی خودتان. فقط میماند پرتقالفروش را پیدا کنیم. آدم عاقل هم که بخاطر پرتقالفروش ذهن خودش را مشغول نمیکند، نه؟ فقط میتواند برود داستان را گیر بیاورد و بخواند و از نو تعریفش کند. خانمها، آقایان، به افتخارش.
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
نوشتن دارای احترامی است برای من، از چیزهایی که نباید فراموش شوند. نباید در هزارتوی حوادث و خیالات و آشفتگیها، گم شوند. هربار که بخواهم خودم را راضی کنم و دلم را آرام، باید حتما سعی کنم بنویسم. این باعث میشود که نماز خواندن را، سجده کردن را، تعظیم کردن را، و شکرگزاری را عمیقتر درک کنم. شاید نماز من نوشتنی است. چه باید گفت؟
دیروز صحبتی پیش آمد دربارهی ماندن در نقاط ریز زندگی. در از دست دادن تصویر بزرگتر. و ما هیچکدام نمیدانستیم آن ایدهآل زیبا و بامعنا که باعث نشود زندگی را پوچ بدانیم و بشود که تلاشمان را به پایش بریزیم، چیست. تنها چیزی که میدانستم، این بود که من نیاز به آن دارم که زندگیام دارای یک بخش انسانی باشد، در ارتباط با آدمها باشد، کمک به آنها. اگر معلم بودم، دنیای ایدهآلی داشتم، و اگر مشاور بودم هم همینطور. حالا نقش رسمی ندارم، اشکالی ندارد. این هنوز منافاتی با زندگی کردن من ندارد، هردویش را هرجا بتوانم انجام میدهم. رسمیت از همان ابتدا پارهی من نبود. تاب نمیآوردم و برمیگشتم سر قالب راحت خودم.
من البته که میدانستم کوچکترین ذرات خاکخوردهی خاطره میتواند تنگ شیشهای موفقیت و مشغولیتهای جاری را کدر کند. حالا هرچقدر هم که خاطرهها دور باشند، یا به چشم نیایند. همین که آدم مربوط میشود به آدمی دیگر، کافی است. اینکه خبر بگیری که مریض است کافی است. و اینکه دیگر در دنیا نیست، برای شکستن حتی بیش از کفایت است.
اینجاست که دیگر مهم نیست از دید من این آدمها چطور آدمهایی بودند. مهم نیست چقدر در دلم جاگرفتهاند، همیشه خوب بودند یا جاهایی هم بد بودند. هیجکدامشان مهم نیست. دعواهای روزهای قدیم مهم نیست، کنایهها مهم نیست، فکرها و تصوراتی که از هم داشتیم، و همهچیزِ دیگر ارزشش را روی این خط از دست میدهد. انگار این طرف خطّ زندگی بازاری باشد که بخواهی ریالی بیشتر سود کنی و آن طرف خط، سمت مردگی، تعریفت، ارزشهایت، اولویتهایت همه تغییر کنند. چه غمانگیز. و ما برای چه بالا میرویم و خود را با انبوه برچسبها و نقشها خفه میکنیم، اگر ثانیهای برای آدمهای اطرافمان وقت نگذاریم؟ اگر آنچه بدان مشغولیم ارتباطی با دل انسانها نداشته باشد. اگر تفکری ایجاد نمیکند، درسی نمیدهد؟ و من، نه، من که دیگر تکلیفم روشن است که نه معلم هستم نه دکتر که نبض روح و جسم در اختیارم باشد و دستم به کمک دراز. من بیشتر باید حواسم باشد که وقتم را از روی آسودگی و اعتیاد، با آنچه مشغولم مشغول نکنم. من باید حواسم باشد که آدمهای مهم زندگیام را جدی بگیرم. حواسم نباید پی آن برود که کی هستم و چقدر هستم. چقدر با این و آن فاصله دارم، یا چه کاری برایم سخت است. نباید بگویم نمیتوانم و خودم را کوچک بگیرم. نباید بیخیال سلامتیام باشم، یا برعکس تمام فکرم این باشد که چه مرگم است. تهِ تهِ این دنیا، این تلنگرهایی که دائم بر ذهن خمارم میخورد، آدمها هستند. آدمهایی توی یک داستان مشترک.
تصور کنید شخصیت داستانی هستید و تازه ازدواج کردهاید. دو شخصیت دیگر هم در این داستان هست که خیلی پیشتر از اینها با هم ازدواج کردهاند، چیزی نزدیک به سی سال قبل. شما از این دوشخصیت چه دیدهاید؟ تقریبا هیچ چیز. دور دور، یک آشنایی مختصر. بعد یک روز آنها میایند دیدن شما، برای تبریک. داستانی تعریف میکنند از زمان جوانیشان، وقتی که مرد عضو ارتش بوده و در پی پوشانیدن خطایی و به عنوان مسئول، از شهرستان به تهران احضار میشود. زن منتظر و نگران تا ببینند خطر از سرشان میگذرد یا نه. صحبت از احمدمحمود و رمان همسایههایش میکنند. شما اشک حلقهزده در چشمهایشان را میبینید. دیگر نمیشود گفت اینها غریبهاند. اشک حجاب را برمیدارد.
شخصیت دور دیگری، یک پدربزرگ، سکتهی مغزی میکند و به کما میرود، شاید او را هم نمیشناسید و ارتباط عاطفی نداشتهاید. ولی یکی از عزیزترین آدمهای زندگیتان چند سال قبل در شرایط مشابهی بوده. نمیشود بیتفاوت بود، نمیشود راهنمایی نکرد، دلسوزی نکرد، احساس نزدیکی نکرد، امید به بهبودی نداشت.
واقعیت این است که ما به حکم تجربه به هم وصل میشویم. همدیگر را درک میکنیم، و همدلی میکنیم. این باشکوهترین مرتبه در زندگی من است، که روزی نگاه کنم و ببینم از درونم برای انسانها مایه گذاشتهام.
میماند یافتن چطور و با چه اسبابی؟ فعلا به "چیستی" جواب دادهام. اسباب عمل در همین روزهای من باید باشد، غیر از این دوباره به دام تخیل افتادهام. "چطور" باید کار ساده اما زیرکانهای باشد، وگرنه به دام کمالطلبی و خودبینی و زیادهخواهی افتادهام.
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
+ بازنشر از پانزدهم اردیبهشت.
همینطور که لینکهای تصادفی پستهای وبلاگ را نگاه میکردم، خواستم ببینم یک پست خاص دربارهی چه بود. خواندم. باورش برایم مشکل بود که بعد از چند سال اینقدر حرفش شبیه به همین روزها باشد. دوباره آخرش از خدا خواسته بودم کمک کند از آدمهای این دنیا غافل نباشم. در خودم نمانم. این چه صدایی است؟ این چه خمیرهای است؟ این چه رازی است؟
دوست داشتم، چیز ثابتی میان این هم تنوع روز و شب را دوست داشتم. همچنان یکسان نبودنش هم دوست دارم. فراموش شدن و بخاطر آوردنش هم دوست دارم. این چه رازی است؟
استاد راهنمایی داشتم که مثالهای ملموسی سر کلاسهایش میزد. از بهترین جملاتی که از او شنیدهام، انتگرال گرفتن از یک دوره از زندگی است. یعنی جمعبندی از مثلا تحصیلات تکمیلی، نتیجهگیری از مدت زمانی که روی پروژهی خاصی کار مبکنم، یا حتی برآورد احساسی که بعد از دو ماه از یک رابطه ته دل آدم مینشیند. این یعنی انتگرالگیری، کل زندگی یعنی انتگرالگیری، و خب، همین انتگرال عزیز چیزی است که من همیشه در نسخهی غیرفرمولیش لنگیدهام. تمام تلاشها و ایدههای من فقط شرایط را به واگرایی نزدیک میکنند. من آدم تجزیه و شکستن و بسط دادن و اضافه کردنم، تا بستن و ترکیب کردن. جمع کردن برای من سخت است، چون،
وقتی که خانم مطالعه بودم، حوالی ده تا سیزده سالگی، از تنتن هرژه تا سفر به اعماق زمین، سفر به کرهی ماه، ناخدای پانزدهساله و دیگر کتابهای ژولورن، تا بعدتر پارک ژوراسیک و غیره و غیره، عاشق تخیل و موقعیتهای فانتزی بودم. سال کنکور پاها و کوری و آثار بزرگ علوی را خواندم و حسابی جو اجتماعی تاریخی و واقعی پیدا کردم. بعد از آن مدتها کتاب داستان دست نگرفتم. داستانها در آدمها و کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو در جریان بودند. فکر میکردم، فقط و فقط. بدشانسی یا خوش شانسی بود که در دورهی محبوبیت هریپاتر من ازین فضای فانتزی دور شده بودم و هیچگونه در کلهام فرو نمیرفت که چیزی غیر ازین که اتفاق میافتد، حالا چه در بیرون چه در درون انسانها و احساساتشان، ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. من، حسابی جدی، خشک، و الکی دلسوز و واقعیتپرست شده بودم، درحالیکه ازین همه صفت فقط ردیف علاقهمندیهایم جهت پیدا کرده بود و هیچ نشانهای دیگری از آن در اعمال و زندگی جاری نمیشد دید. مثلا من علاقهمند به کمک به فقرا بودم، اما کار اساسی نمیکردم. من همدردی را دوست داشتم، اما همیشه خجالتیتر و درونگراتر از آن بودم که حس و نزدیکیام را با بغل کردن یک دوست یا گرفتن دستش و آرام کردنش، نشان بدهم.
من برای مدتها و هنوز هم در واقعیتی که تصورم است زندانی میشوم. زمان زیادی میگذرد بدون آنکه کاری که میدانستم دوست دارم را، انجام بدهم. دنیایی خشک و محدود و تاریک، دنیایی بیجادو، غیرفانتزی و پردرد که من در برابر تمام رنجهایش مسئول و منفعلم.
+ حداقل یک پست دیگر ادامه دارد.
باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همهجا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و نالهها و نوشتهها و زمزمهها، قدمزدنها و دنبال دویدنها، شککردنها و لرزیدنهای همهمان در هر گوشهای، به آسمان میرفت تا رشته شود. طلایی و نقرهای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشتهی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصهها به آسمان رسید. خورشید لحظهای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیدهای بودم در دارِ قالیِ آسمان. خورشید که رفت، با رشتههای نقرهایام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدمهایم را گره میزد و نقش میآفرید. خندهها و گریهها را میگرفت و رشته میکرد، طلایی و نقرهای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشتهها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشتهی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریدهی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از ماندهکلمات نویسندهای، کتاب میسازد برای ذهن تشنهی نوجوانیهایمان. باد رشتهها را به رقص درمیآورد و ابر شانه میزند.
یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕنریخته سنگین میشوند، باد میایستد، خورشید غروب میکند، ماه از غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شدهایم به او. هریک بامید دیگری. درد گوش همه را کر کردهاست.
ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک میریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین میافتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهمپیچیدهی ما را با جادویش.
مدتی است که فکر میکنم خیلی چیزها به شکلی جادویی اتفاق میافتند. یا بهتر است بگویم به چشم من جادویی به نظر میآیند. آدم خودش میداند کجاها و چه چیزهایی. از همان تولد و به دنیا آمدن در یک خانواده معین، در کشور و شهر معین گرفته، تا آشنا شدن با رمز و راز هستی. لذت تجربهی ایستادن بر سنگی مرتفع و نگاه کردن به آسمانی بیانتها. شعف راه افتادن و دست گرفتن اشیاء از کودکی، اولین نواهای آهنگین، لالاییها، طعمها بکر بودنشان دلیلی است بر جادو بودنشان. و باز از چشم افتادنشان، جادویی دیگر.
از این در به آن در زدن و در شلوغیهای زندگی آدمها را پیدا کردن، شباهتها را دیدن و خوبیها را از ته دل خواستن. انس گرفتن، به استاد، به کوچه، به اسم خیابانها، به نقش سنگفرشها، به تکهکاغذِ چروکِ پشتِ شیشهی مغازه، به فروشندهی مترو، و به ترک کردن تمام اینها. به هفده ساعت پرواز، اما یکبارهشنیدنِ صدای ساز نیانبان اسکاتلندی که جادویش قلب و جان را سوزن کند به همین جا که هستی و از دل واقعیتِ خشکِ دو دقیقه قبل، یک معنای تازه بکشد بیرون. جادوست وقتی که حسرت نشستن پای حرفهای آقای کیانی را داری اما اینجا آدمهایی را میبینی که تو را یاد استاد و سعید و زنجیرهی الگوهای محبوبت میاندازند. که ببینی انگار یک کد جادویی در دنیا هست که منتظر کشف کردن توست، پیدا کردن همسنگرهایت، و ستودن زیباییهای واقعیت درون جادو.
همهی دنیا را میتوان در یک جعبهی ذوزنقهای چوبی به قاعدهی نود و ارتفاع حدود سی سانت جای داد، دنیای جادویی یک ساز. من و همهی فکرها و آرزوهایم براحتی میتوانیم از سوراخ گرد دیوار جلویی واردش شویم. کافی است جستی بزنم، دستم را قلاب کنم به لبهی سوراخ، بعد آن دست دیگرم، فرز خودم را بالا بکشم و بالاخره مخفیانه و مدل شخصیتهای کارتنهای ژاپنی از آن طرف دیوار فرود بیایم روی زمین. بعد با خیال راحت آنجا برای خودم زندگی میکنم و قدم میزنم و به سقف و ستارههایش نگاه میکنم. صدای بلورین و آسمانیاش را همیشه میشنوم و هرگوشهای که مینشینم دنیایی آرامش و وقار دارد.
اما همانطور که مثلا آب ممکن است بیفتد توی لانهی مورچه، یکوقت هم پیش میآید که کل جعبه پر شود از صداهای ناموزون. چون جعبه به هرحال جعبه است و هرچه بخواهید، میشود داخلش گنجاند. دیگر این بستگی دارد به آنکه دنیای بیرون چقدر با ناملایمتها تن جعبه را مورد عنایت قرار دهد. حتی گاهی میشود مثلا به فکر بازسازی افتاد و مدل خانههای خیلی مدرن، یکی دو دیوار و چند ستون را برداشت یا برعکس اضافه کرد. بهرحال، بعنوان یک آدم صلحطلبی که تا حالا سرش در لاک ذوزنقهای دنیای خودش بوده و اصلا او را چه به هنرنمایی و حرفی برای زدن داشتن، باید اعتراف کنم دلم خواسته سفری کنم به بیرون ذوزنقه.
بدانید که ذوزنقهی دومی وجود دارد که پر از صندلی است و ذوزنقهی سومی که جایگاه نوازندگان است، یعنی همان سن روبروی تماشاگران. اینجا که دربارهاش حرف میزنم یک سالن نمایش است و امشب یک کنسرت موسیقی تلفیقی اما به اصطلاح ایرانی با سازهای تنبور، قیچک، عود، ویولونسل، قانون، پیانو، و طبل در آن در شرف برگزاری است. جالب به نظر میرسد مگر نه؟ تصور کنید من و تماشاگران دیگر که تعداد خارجی هم بینشان کم نبود، در داخل و گوشهای از ذوزنقهی خودمان نشستهایم. نوازندهها را هم با سازهایشان روی سقف خانهی ما تجسم کنید که دنیای ما را پرمیکنند از آوا و نوا. برخلاف انتظار اولیه، درون ذوزنقهی ما پر از صداهای عجیب و برای من نامأنوس بود. به نظرم میآمد دنیا پر شده از کلمات فارسی که کسی سعی دارد شبیه عربی یا ترکی تلفظ کند اما چندان شباهت به لحن ترکی/عربی اصیل هم نداشت. وسطشهایش صدای پیانو یکدفعه آن هیاهوی درهم و پیچیده و پرزخمهی تنبورها و ویولنِ قیچکنما را تبدیل به یک ملودی ساده میکرد، انگار ملودی "نوایی نوایی" را برای پخش در آسانسور آماده کردهباشی. یکدفعه برای نشان دادن فضای هجران و غربت، صدای ویولنسل با باقی سازها قاطی میشد و بعدی از رعب و افسردگی به شنونده منتقل میکرد. همزمان حالت موسیقی برمیگشت و یکباره دو تنبورنواز با حالتی بشکندار که خودشان را به ذوق میآورد به هم نگاه میکردند و سرپنجهای پرقدرت و همزمان بر ساز میکشیدند. هرکدام از سازها جایی درون یک قطعه فرصت هنرنمایی انفرادی پیدا میکردند که شاید این ویژگی مثل یک کپسول اکسیژن برای آن فضا حیاتی بود.
بله، هرچقدر که تماشاچیان (بخصوص خارجیها*) حظ بردند، آن گوشهای که من نشسته بودم اما زیر آب رفت. مثل مورچهای که جانش تهدید شده باشد سعی داشتم آذوقههای باارزشم را جمع و قبل از خفهشدن از ذوزنقه خارج شوم، که یکباره در پایانبندی برنامه دوستان تصنیف بهار دلکش را با تنظیم خاص خودشان اجرا کردند. اگر خانه را بازسازی کنند و طرح و ایدهی خودشان را پیاده کنند هم حرفی نیست، اما شکستن ساختار و بعد پس و پیش چیدنش جداً که نوبر است.
احساس مسئولیتی که در طول برنامه به سراغم آمده بود اینجا دیگر به اوج رسید. فکر کردم واقعا دورهی آموزش و شناخت پیدا کردن من که همینطور دوران راحتی و لذتِ کشف هم بود، گذشته، و ازینجا به بعد اگر کاری نکنم و ساکت بمانم و به لاک آرامش خود فرو روم، ناسپاسی در حق میراث و ظلم در حق مخاطب فرهنگدوست و فرهیخته است.
سفری خطیر لازم است به بیرون ذوزنقه، که شاید یکبار هم دیگران مهمان آرامش گوشههای ذوزنقه باشند.
* شاید تلفیق ساز غربی و شرقی برایشان جالب است، یا شاید از شنیدن نوازندگی سازهای ایرانی آنقدر هیجانزده میشوند و برایشان تازه است که اصلا راه به کیفیتشناسی ترکیب در این مرحله نمیبرند.
- اینجا حریم دروازه است. ازین سر تا آن سر. سه تختهسنگِ بزرگ را ایستاده سمت چپ میگذارید و سهتای دیگر را به همان سیاق در منتهیالیهِ سمتِ راست.
+ به چشم! آهای! سنگها را بکشید این یک، خوب است، حالا دو، مراقب باشید فاصله نیفتد! حالا س
- اینکه ششتا شد!
+ باید سهتا میشد، مطمئنم دو تخته بیشتر نگذاشته بودیم!
- ششتاست!
+ ببببله، بله!! دستور چه میفرمایید
- خب جابهجایشان کنید!
+ این از اصل کار سختتر است سرکار، مو لای درز هیچ کدامشان نمیرود. عیناً شده باشند یک دیوار ششپهنا!
- چرند است، دست کم میتوانید هربار آخری را بکشانید سمت راست.
+ اطاعت، الساعه! آهای ازین سمت بگیرید، آرام، آرام. خوب است، این یک. حالا برویم سراغ بعدی، بکشانید سمت راست درست کنار این یکی، خوب است، دو، این دیگر آخری است، این هم س
- چه کردید! نادانها! اوضاعی ساختهاید برای من!
+ والله خودتان شاهدید، ما فقط دوتا را جاساز کرده بودیم. سومی با سهتای دیگر ییییکجا میرسد
کمکم زمزمهها قوت گرفت که " سنگها جادو شدهاندجادو شده؟ مگر میشود؟ هر دوتا را که ببری چهارتای دیگر با هم میآیند. انگار آهنربا داشته باشند! نهبابا، لابد جادو از کارگرهاست نه از زمین اینجاست قسمت نیست دروازه بزند، از اول هم اشتباه بود"
دستور داد گروهی دیگر کار را انجام دهند. داستان تکرار شد. گفت سنگهای جدیدی از آنسوی دنیا به اینجا بیاورند. تلاش بینتیجه ماند. روزها گذشت. حیرت و فکر، خواب و خوراکش را ربوده بود. مجنونوار روبروی دیوار ششتایی میایستاد و شکاف میان سنگ سوم و چهارم را با دست وارسی میکرد. همه میدانستند که دیوانه شده. دیگر آن دروازه چه اهمیتی داشت، وقتی مجنونی نحیف و فرسوده و خاکآلوده باشی؟
***
" بچهها آمدند گفتند از بالای تپه دیدیم دروازه باز شده. ما گفتیم حالیشان نیست، اصرار اصرار که بیا برویم ببینیم. از دور دیدیم خیلی هم راست است! سه تخته چپ ایستاده سه تخته راست. تازه با اهالی که رسیدیم دیدیمشان یعنی اول هم ندیدیم از بس نحیف شده بودند ایشان. دیدیم یک چیزی از باریکی عیناً نی، درازشده بر زمین پناه بر خدا، سرشان یک سمت دروازه پایشان سمت دیگر. نمیدانم والا چه اتفاقی افتادهماشین و کارگر به این سنگها کارگر نشد! والله از رنجوری عیناً نقش روی زمین، این تختهسنگ شرمش آمده از صبرشان"
باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همهجا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و نالهها و نوشتهها و زمزمهها، قدمزدنها و دنبال دویدنها، شککردنها و لرزیدنهای همهمان در هر گوشهای، به آسمان میرفت تا رشته شود. طلایی و نقرهای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشتهی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصهها به آسمان رسید. خورشید لحظهای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیدهای بودم در دارِ قالیِ آسمان. خورشید که رفت، با رشتههای نقرهایام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدمهایم را گره میزد و نقش میآفرید. خندهها و گریهها را میگرفت و رشته میکرد، طلایی و نقرهای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشتهها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشتهی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریدهی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از ماندهکلمات نویسندهای، کتاب میسازد برای ذهن تشنهی نوجوانیهایمان. باد رشتهها را به رقص درمیآورد و ابر شانه میزند.
یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕنریخته سنگین میشوند، باد میایستد، خورشید غروب میکند، ماه از غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شدهایم به او. هریک به امید دیگری. درد گوش همه را کر کردهاست.
ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک میریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین میافتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهمپیچیدهی ما را با جادویش.
راست: باز کن!این دل چون کوره داغ است. درست است، این منم که با هر ضربان، سخت و سنگین و بیبخشش، یک نقطه از درونش را فرو میبلعم. موذی و جانسوز مثل میخ آهنینی که هیچکس ندیده وارد یا خارج شود، یا مثل حفرهی آتشی خاموشتشدنی، آنجا هستم. من خشمم.
هر کار کوچکی برای من مانند جابجایی نیمی از رشته کوههای زمین است. در درون من هزار کوه خوابیده، جامد و بیحرکت. خشک و خمناپذیر. من سنگم.
من آنجایم، وقتی او به چیزی فکر میکند. یک خط پررنگ و مشخص که همهچیز را احاطه کرده. بالاتر از هرچیزی، این منم که مهمترین رکن حال حاضر است. خارج از من هیچچیز نیست، هیچ فکری نیست، هیچ اوی دیگری نیست. من، بندم.
.ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار»
تکان میدهد تو را،
و باز،
به عقب میکشاند،
موج دریا.
همینطور رخدادها، تنفس، رشد، و هرچه تکرار شدنیست، میرا و نامیرا. موج، موج، موج. دیدنی و نادیدنی، مثل دریایی آرام و درخشان که والهای عظیمالجثه را درونش جای داده، با قلبهای تپندهشان. موج، موج، موج. مثل رفتن و برگشتن هرروزه، و مثل ماندن و ماندنِ هرروزه. خرمن فکر را شخم زدن، از نو و بیوقفه، مدام و مدام. موج، موج، موج. اتفاقی در راه است.
یکدفعه سرم را میبینم که سبز میشود. سبز شدنی نه مثل جوانههای ترد آبدار، بلکه مثل یک نوارِ کشی که قرار است همهجا را باندپیچی کند. دست و پایم را هم ببندد و وقتی مثل یک کرم سبز تلاش میکنم که با حرکت فنری راه بروم، ناگهان تمام دنیا را با ابری سیاه پر کند. مثل سیاهی سایهی غولآسای موجودات دیگر. ترس، من را تبدیل به یک کرم سبز بیچاره کردهاست.
قبل از اینکه وارد دنیای کرم درختی شدهباشم، خب معلوم است دیگر، آدم بودم. بعضی وقتهایش آدم مغروری هم میشوم، باید ببینید. همهچیز را نقد میکنم، از زمین و زمان. فکر یک چیزهایی را هم اصلا نمیکنم، از آنوقتهایی که شاعرانه به زندگی نگاه میکنم. مثال؟ سیب خوب است؟ این سیب آنقدر خوشمزه است، خوشبو است، لپگلانداختهست! کافیست بگویید نشسته بود، سمپاشیشده بود، یا حتی تنها سیب مانده در خانه بود! أنوقت من دنیایم شروع میکند به آبرفتن، کوچک و کوچک و کوچکتر میشود و تمام چیزهای مهم جاری، یکباره اهمیتشان را از دست میدهند. من میمانم و سیب در مرکز دنیا، که به نوبهی خود برای یک کرم ناقابل مانند کرهی زمین است. باری، سرم را میبینم که سبز میشود، ترس مثل قنداق دست و پایم را سفت میبندد.
در واقع این تبدیل شدنم به کرم سبز دیگر عادی شده، مواقعی پیش میآید که درک درستی از واقعیت موجود ندارم. خب، تقصیری هم ندارم. همیشه در نگاه اول چیزی که آدم دوست دارد زیبا به نظر میرسد، اما بقول حافظ "افتاد مشکلها." دکترا خوب است؟ بله، میروم و تویش میمانم. کار داشتن خوب است؟ بله، میروم و همهچیز دیگر خلاصه میشود به کار. خانه داشتن خوب است؟ بله، رویایی است اصلا، جلو میروی و تازه میفهمی چه دردسرها و تجربههای نداشتهای در به سویت میگشاید!
همهی اینها بخاطر دوری از مسئله است. زندگی پر است از این اتفاقهای چندبعدی. منِ نوعی، حکم ذرهبینی را دارم که وضوح تصویرش به فاصلهی اتفاقها از کانون آن ربط دارد. گاهی دورم و چیزی میبینم که اعوجاج خالص است، گاهی از جایی که هستم جزئیات خوبی دستم میآید و بیشتر وقتها هم باید حسابی نزدیک شوم تا خوب ببینم. از حدی بیشتر نزدیک هم باز بهمریخته میبینم. مثل آنوقتهایی که سیب مرکز زندگیم میشود و یادم میرود که آدمم نه کرم درختی.
موجها که میآیند برای غرق کردنم، سعی میکنم سرم را از آب بیرون نگه دارم و دوربین را روی چشمم. واقعا که گاهی بجز آب سبز کفآلود هیچ نمیشود دید، ترس گریبان من را گرفته، من دودستی دوربین را. میدانم که اگر نگاهش نکنم باختهام. به کفهایش نگاه میکنم تا برایم عادی شود. فقط آن موقع است که میتوانم کمی به چیزهای دیگر توجه کنم، به فاصلههایی دورتر، و تصاویری واضحتر از جریان جاری زمان.
ترسها، غرورها، نیاز و خواهشها، تکانم بدهید. من دوربین را بالا نگه میدارم برای رصد دنیاهایتان.
اولین احساسات من وقتی آوازهای دستگاه چهارگاه آقای دوامی را گوش دادم، و همینطور ردیف میرزاعبدالله و کلا حالتهای گوشههای چهارگاه، دعوت به عقلگرایی، و مرتب و منطقی شدن فکرهایم و به دنبال آن کارهایی که انجام میدادم، بود. یعنی أنکه به جایی میرسیدم که چهارگاه گوش میدادم تا بتوانم به منطق و تصویر ایدهآل و آرامشبخشش از واقعیت بازگردم، وقتی که ذهنم برای خودش طغیانگری میکرد و مرا بیش از حد خسته و منفعل.
همینطور یادم هست که اولین شعرِ آوازهای چهارگاه که با سکوت و بیحرکت، فقط گوش دادم و تأمل کردم، چه بود: فکر هرکس به قدر همت اوست (مصرع اولش تو و طوبی و ما و قامت یار). حالا کاملا از یادم رفته ولی فکر میکنم این شعر برای گوشهی حصار خواندهشده باشد، آنهم از گوشههاییست که من خوب درک کردهام. بگذریم از خاطرات قدیم و ریشهیابی اینکه مفهوم شعر اینقدر سهل و ممتنع است یا خواندن آن با حالت حصار این تفکر و حیرت همزمان را ایجاد کرده. آنچه اطمینان دارم، ترکیبی از اثر هردو است. با حالت خودکرده را تدبیر نیست، این آواز دلنشین میگوید همت بالاتر همیشه خیالات بزرگتر را دستیافتنیتر میکند. یا شاید میگوید همتت را زیاد کن تا فکرهایت بزرگ و بزرگتر شوند، از بند امروز و فردا بگذری، از بازی و دلبستنهای بیفایده بگذری.
تضادش با من این است که همیشه میپندارم این فکر بکر است که منشاء کارهای ارزشمند میشود. خوششانس بودهام که گاهی صاعقهی الهامبخشی اتفاق میافتد تا من یکباره روی دیگر سکه را هم ببینم، حس کنم هرچه مانع مسیر و هدف نارسیدنی برای خودم انگاشتهام، در واقع امکانپذیر است فقط اگر اوی درونم همت میداشت، و اسب فکر را رام میکرد. آنگاه، یا میگذشتیم و جلو میرفتیم، یا میگذشتیم و به بیراهه نمیرفتیم.
بتاز ای چهارگاه بر این بیهمتیهایش. حصارهای تو از بند فکر من بسیار خوش آهنگتر است.
منم درختِ ناامید، منم درخت، درختِ زردِ ناامید.
امید را کشیدهام ز ریشهام هزار بار!
و هر هزار، سبزهام، شکوفهام، پرندههای نغمهخوان شاخهام، پریده از لب امید.
زمین زیر پای من، هزار دانهی امید را به باد دادهاست، چه ناامید مادری شده زمین.
منم درختِ زردِ ، منم تهی، منم زمخت!
حواس من به سبزه نیست، به چهچهِِ پرنده نیست. حواس من به چتر ناامیدی است که با تمام قدرتم، گشودهام ورای خندههایتان.
به من بگو کجای عمر من گره به کار غنچهی امید انداختهست؟ گناه یک درخت ناامید چیست، اگر هوس کند کمی ازین امید را به جای باد، به تن دهد؟
منم درخت ناامید، منم تهی، پر از هوس، برای قطرهای امید.
عقربهی بزرگ چرخدنده را به سختی هل داد و روی خط کناری ایستاد. با حسرت به ثانیه شمار نگاه کرد که تند و فرز برای خودش از یک نشانه به بعدی میپرید و دور میزد. هنوز خستگیاش درنرفته بود که صدای نزدیک شدن ثانیه شمار را از پشت سر شنید. همهی توانش را جمع کرد و چرخدنده را چرخاند تا روی خط جلویی. عقربهی کوچک بهانه گرفت که: حالا بیام منم؟ حوصلهام سر رفت خب! بزرگه جواب داد: نه بچهجان، همینقدر که صبر کردی باز هم صبر و چون ثانیهشمار داشت نزدیک میشد نتوانست حرفش را تمام کند. باید باز هم یک خط جلوتر میرفت. عقربهی کوچک همانجا زیرچشمی بزرگه را پایید و یک قدم بفهمینفهمی آمد این طرفتر. چه کسی میخواست بفهمد؟ هنوز تا شمارهی بعدی کلی فاصله داشت. راستش کمی هم دلش برای عقربهبزرگه سوخت. ثانیه شمار که با کسی کار نداشت و برای خودش خالیخالی گشت میزد. عقربه بزرگه هم برای اینکه کوچکه زیاد خسته نشود بیشتر کار را گردن گرفته بود و بدون استراحت چرخدنده را هل میداد. عقربه کوچکتر داشت فکر میکرد که با وجود همهی اینها چند وقتی است که بزرگه خیلی خسته میشود، شاید به شکلی غیرعادی، بیشتر از همیشه. دلیلش هرچه بود او سر در نمیآورد.
- باورم نمیشه! باید تا الان میرسید!
- کی؟
- ثانیهشمار، نمیدونم چند وقته ولی به نظرم طولانی شد، نفسم جا اومد بالاخره! تو میبینیش؟
- آااارهپشت سر من ایستاده ت نمیخوره! ثانیه شمار! آهای!
- جواب نداد؟
- نه! حالا چکار کنیم؟ برم جلو؟ یک کوچولو، خواهش میکنم!
- نه! نمیشه که، اول من باید برم، تا ثانیه شمار هم نباشه من نمیدونم کی باید برم.
- خب حالا امتحانی برو دیگه، آخرش چی؟
- بذار ببینم
عقربه بزرگه شروع کرد به هل دادن، ولی بیفایده بود. سنگینی یک کوه را روی پشتش حس میکرد. اندازه تمام عمرش خسته بود.
- نمیشه! تو امتحان کن!
- عجب!
عقربهکوچکه با ذوق و حرارت شروع کرد به هل دادن چرخدنده. فایدهای نداشت. انگار یک مورچه قصد کرده باشد فیلی را تکان بدهد!
- نشد، نمیشه!
و بعد بغضکرده پرسید: یعنی تموم شد؟
- آره، گمونم همهچی تموم شد.
- حالا چکار کنیم؟
- نمیدونم، من همین کار رو بلد بودم فقط.
- یعنی تمومِ تمومِ تموم؟ این نامردیه! من دوست ندارم! تازه تو پنج شماره از من جلوتری، حتی کنار هم نیستیم!
کوچکه شروع کرد به گریه کردن. فکر کرد حالا تنها مانده و سرنوشت نامعلومی در انتظارش است. بزرگه گیج شده بود. از یک طرف ضعف داشت و از طرف دیگر نمیدانست تکلیفشان چیست. خودش را لعنت کرد که آنقدر از زندگی شاکی شده بود. با خودش فکر کرد: ثانیهشمار هم حتما خسته بوده و به روی خودش نمیآورده، چقدر دربارهاش اشتباه میکردم! باز اما ذهنش نهیب زد: ولی حق نداشت جلوی حرکت ما را بگیرد! چه خودخواه!
برای مدتی هردو سکوت کردند. هیچکدام درکی از حالا نداشتند. جریان کار، آنطور که میشناختند و در آن غرق بودند دیگر از بین رفته بود. اصلا نمیشد گفت چهچیزی تمام شده و چهچیزی باقیمانده. اصلا اگر همهچیز تمام شده بود پس آنها "آنجا" چکار میکردند؟
- داری چکار میکنی؟
- فکر، سرم رو میخوام بالاتر ببرم ببینم چی دیده میشه، ولی سخته. گردنم درد میگیره چشمهام هم چپ میشه.
- حالا چیزی هم فهمیدی؟
- نه، تو هیچی فهمیدی؟
- منم نه، ولی بذار من از اینجا یک نگاه بندازم، انگار یک خبراییه! اوف، چه سخته، آخ گردنم!
کوچکه سعی کرد کمی بالاتر از صفحه را ببیند، اما کار سختی بود. تصاویر درهم و از هم گسیختهای جلوی چشمش میآمد. چند بار از بیرون صداهایی آمد که تکرار یک کلمه بود: خوابیده، خوابیده. بزرگه از کوچکه پرسید:
- یعنی کیخوابیده؟
- نمیدونم، این طرفی که نزدیک میشن میگن "خوابیده."
- من که تا حالا اینجوری خستگی نگرفته بودم. از همیشه شارژترم.
- منم دارم به بیرون گوش میدم. اصلا خوابم نمیاد. لابد منظورشون ثانیهشماره.
- لابد! خیلی خودش رو میگیره!
همان لحظه زمین تکان خورد و چرخید و بعد با شتاب زیادی به پایین کشیده شد. جلوی چشم عقربهها صفحهی دیگری بود پر از خط و نشانه، ولی بدون شمارههای آشنایشان. خطهای بالایی به شکل دو بادام کوچک مقابل هم قرار داشتند. بالای آنها انگار دو عقربه شبیه به ساعت ده دقیقه به سه خوابیده بودند، یک عقربهی ضخیم و بزرگ عمودی از وسطشان و در موقعیت ساعت شش قرار گرفته بود. دوباره خطوط چیندار ظریفی یک بادامِ بزرگتر را زیر عقربهی بزرگ تشکیل میدادند. خط و چینهای زیادی همینطور در سرتاسر صفحه پراکنده شده بود و اصلا معلوم نبود هر قسمت با چه حساب و سرعتی کار میکند. بادامکهای بالایی چند بار تغییر رنگ دادند، طوری که به نظر میآمد خطوط شعاعی دورتادور آنها برای لحظهای روی هم قرار میگیرد و دوباره از هم باز میشود. عقربهکوچکه فکر کرد: کاش منم مثل اینها میتونستم فِر بخورم و خٓم بردارم! بزرگه داشت به این فکر میکرد که چطوری این سه تا عقربه ریتم حرکتشان را نگه میدارند، وقتی حتی خطها هم دائم در حرکتند.
- میگم
و قبل از اینکه هرکدام بتواند حیرتش را برای دیگری توصیف کند ارتعاشی شدید تمام محیط را پر کرد، مثل باز شدن و جمع شدن یک فنر در عمق صفحه درست زیر جایی که عقربهها به هم بسته شدهبودند. در کسری از زمان و بدون هیچ کنترلی، نیرویی مقاومتناپذیر شروع کرد به کشاندن بزرگه. شبیه آن بود که زندگیش را برعکس و با دور تند جلوی چشمش گذاشته باشند. دلش برای کوچکه سوخت.
- اگه ندیدمت
که دید کوچکه مثل اسیری که به اسب بسته باشندش دارد کشانکشان از پیاش میآید.
- حالم داره بهم میخوره!
ارتعاش خفیفی در کوچکه پیچید. بالاخره همهچیز آرام گرفت. بزرگه بالاخره چشمهایش را باز کرد، اصلا معلوم نبود کجا است. از جای قبلیش اندازهی چهل دقیقه جلو آمده بود. یکدفعه با ثانیهشمار چشمتوچشم شد.
- یک، یک، یک، یک،
- تو دیگه چِت شده؟
آخر ثانیهشمار دیگر نمیتوانست راه برود. قصد میکرد یک قدم بیاید جلو، ولی همانجا میماند و درجا میزد. دیگر تمام شدن همهچیز قطعی بود. بزرگه هم بغض کرد. صفحه تکانهای دیگری خورد و بالاخره جایی برای خودش ثابت ماند. حالا دیگر شب میشد و خطها نورشان را کمکم میانداختند روی صورت مبهوت عقربهها.
- میگم ما که طوریمون نیست، نه؟
- فکر نکنم
- ولی ثانیهشمار
- خب، تا حدودی همهمون یکجور دیگه شدیم
- یادته اون یکی صفحه هه رو؟ چقدر عجیب بود!
- هوم، انگار مدلهای دیگه اطرافمون زیاد بوده، ما ندیدیم.
- یعنی چی؟
- مثلا از اینجا من یک صفحه دیگه هم میبینم، ولی این یکی عقربه هم نداره، فقط پر از خطه!
- چقدر عجیب! پس تموم نشده.
- نه، ولی راستش از همه بدتر اون حرکت برعکسه بود!
- آره، تو همیشه خیلی باوقار و مرتب راه میرفتی!
- آره خب، ریتمیک و باحوصله
و از خستگی خوابید. کوچکه از فکر عقربههای خمیده بیرون نمیآمد. باید گوش به زنگ میماند تا دوباره ببیندشان. شاید میشد چند کلامی صحبت کنند، اگر صدایش به بیرون میرسید. در این خیالها سِیر میکرد که خواب خیلی آرام و آنطور که نفهمد، گریبانش را گرفت و با خود برد.
شاید راه حل آنجا نباشد که داد و فریاد راه بیندازم و بخواهم از خطرهای احتمالی اجتناب کنم. شاید گشودن این گره در اعتماد کردن باشد، و بعد تمامقد حاضر بودن و از پس نامعلومها برآمدن. شاید محافظت راه درستی نباشد. شاید اگر به جای زمین را پاییدن به بالا نگاه کنم، دیوار سنگی جلوی دیدم نباشد، شاید حتی یک شکاف روی دیوار باشد که جهت را از قطبنمای ملکهخانمِ ذهن بهتر نشان دهد. از تخت فرمانروایی پایین بیا دیگر! اینهمه ستاره در آسمان هست، باید بتوانم که ببینمشان.
میخوام بگم پدر و مادرهای ما این حس امنیت و مراقبت رو حتی وقتی از حالای ما کمسنتر بودند برایمان ایجاد کردند، پس چیه که من آنقدر میترسم و شک دارم دربارهش؟ میگم این انصاف نیست که اونموقع بچه و نفهم بودم و اونها مدیر و عاقل، حالا که بیشتر میتونم درک و همذاتپنداری کنم و توی موقعیت قرار گرفتم انگار اونها کمتر از داستان سر در میارند. میگم آره اصلا پیری و فرسودگی بخشی از طبیعت زنده بودن هست، لطفی نداره اگر هر روز یک شکل ثابت باشی و هیچی خم به چهرهت نیاره، ولی این هم نشد که تو خودت هم تغییر کنی و با سرعت دوبرابر از هم دور بشیم. من شاید نگاه گلم کنم هر روز و بفهمم داره چی بهش میگذره ولی وقتی خودم یک زمان کرم بودم و حالا پروانه شدم دیگه کل تعریفم از گل دگرگون شده، چطور همهچیز رو کنار هم جا بدم؟
میگم این انصاف نیست که همه دلخوشی شما کنار من بودنه، اونوقت من این سر دنیا نشسته باشم بیخبر از اصل حالتون و بسنده کنم به لبخند توی دوربینهای قشنگانداز. میگم شما که از بچه جمعکردن دست برنمیدارید، منم که باید از بچه موندن کناره بگیرم. همینه که میگم مگه چقدر سخته، چطور این کار رو کردین که به نظر من اینقدر بزرگ میاد؟ چرا من نتونم مدیر عاقل احوالات این روزها باشم؟ چی نمیدونم که باید بدونم؟ چقدر باید بدونم اصلا؟ مگر مسئله دانستنه؟ ابدا.
میگم واقعیتی که برای هرکس یکجوره چه اصراریه که ثابت کنیم دیدگاه خودمون واقعیتره؟
چرا بگیم تو همهی عمرت در اشتباه بودی، تو تباه شدی، راهش اینه؟ اشتباه همین ثابت موندنه، در حالیکه سطح زیر پای ما دائم داره میچرخه، برای همهمون.
میگم چرا هرچی داری در طبق اخلاص نمیذاری و خلاص؟ چرا دست نکشی از بازی، چون فقط وقتش هست؟ چرا از این حباب ایدهآل خارج نشی و خاکمالی نکنی دست و پا تو؟ مگه چقدر باید میدونستی؟
ابرِ مادر گریست. من زیر چتر روزهایم بودم. چند قطرهی اشک، نوک کفشهایم را نمدار کرد. دستم را بیرون گرفتم، قطرهها دانهدانه لغزید و نقش زمین شد. گریه بیصدا بود، بیحرف، بینشانه. هیچ نفهمیدم.
ابر مادر گریست. پدر نبود، خبر داده بودیم تا برگردد. من جایش خوابیده بودم. ابر من کنار ابر مادر، پیچیده در خود، بیصدا میگریستیم. آن شب کذایی. آن بیمارستان، آن اتاق عمل. آن انتظار و چشمبراهی برای صبح. همان شب کذایی.
راستی امروز چندم است؟ بیستم مرداد. کاش هیچ پنجِ شهریوری آنطور پیش نمیرفت. کاش هیچ دلی از غصه سوراخ نمیشد تا عاقبت پارهپارههایش را بخواهیم از خیسی زمین جمع کنیم. کاش ابرِ مادر دمبهدم و با هر باد بیقابلی نمیبارید.
به ابرک نگاه کردم. آسمانش را گم کرده بود. زمینش را نمیشناخت. بیقرار بود. دلم میخواست باد زیرِ چترم بزند و مرا به ابرک برساند. هیچ نمیفهمیدم. قطرهها نقش زمین میشد.
چه بیصدا، چه بیغرور، چه بیکس. هیچ نفهمیدم.
ابرک بهدنبال تعلق است. تعلق برایش آفتابی است که یکسره غروب میکند. دنیای بیآفتاب سرد و نمناک است. چرا زودتر نفهمیده بودم که خورشید مدادرنگیهای من گرما ندارد؟
به این فکر میکنم که آیا نوشتن از دغدغهها و مشکلات شخصیام مرا درگیر بازی با واژهها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم!
فقط میدانم آنچیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید همان اثر را داشته باشد. ولی معمولا اینها عمری ندارد.
یکبار بیخبر دستت را گرفتم و شعر شدی روی پردهی فکرم. ترسیده بودم که دور شده باشم، دیدم هرچه از تو میشناختم به یادم آمد و زندهشد. حتی چند ویژگی جدید و ظریف، چند دلیل دیگر برای عاشقی و شکرگزاری، همه در جانم بستن گرفت. همانجا گفتم کاش بشود هر دستی را گرفت و وصل شد به دنیاهایشان.
دست واژهها را هم باید بارها و بارها گرفت. هر بار که بجای کار و نوشتن، به خواندن چندبارهی قبلیها بسنده میکنم، لابد سرم گرم به بازی است. هربار آفریدن و هربار نوشتن اصل داستان است، وگرنه کاسهی خالی حتی اگر طلاکاریشده هم باشد، بهدردِ شکمِ گرسنه و لبِ تشنه نمیخورد. پس بگو!
وای که اگر آنچه میدیدم آنچه میدیدم بود. انتظار نبود، تلخی و شیرینیاش همان بود که بود، نه چیزی که ساختهی من باشد. اگر هیچچیز به نامِ من، ذهن، حساب، برنامه، مرز، اشتباه و ترس از اشتباهی در میان نبود، تنها یک راه وجود داشت. زندگی را همانجا که میدیدم، بغل میگرفتم و میدویدم، فقط میدویدم. شاید گاهی هم مینشستم تا نفس تازه کنم و باز، میدویدم. بدون آنکه در غل و زنجیر مرزها و تعریفها و درست و نادرستها دست و پا بزنم، تند و پرشتاب راه میرفتم و هروقت که میشد، میدویدم. بهکجا؟ نمیدانم.
وای که اگر آنچه میدیدم همان بود که میبینم، وای، زنده میشدم.
حرفها و فکرهایی که آنقدر کفرآمیز است که نمیخواهی زبان را آلودهی آنها یا شکایت از آنها کنی. پس باید چه کرد؟ چطور به نتیجه و راهحل رسید اگر حتی نشود بلندبلند گفت؟
***
در این راهرفتن بیهدف و پوچم در مترو، به یک گروه چهارنفره دقت کردم. یک نوازندهی بسیار جوان ویولن، که خیلی غمگین و جدی میزد. یک مادر جوان سمت چپش، یک مرد جوان بسیار معمولی با افکاری سنگین در صورت سمت راست، و کمی عقبتر و چند قدم با فاصله از پدر یک کالسکه، کودک موطلایی و شاید یکسالهای صاف نشسته، میخکوب آوای ویولن. همگی مات. دو نفر به موسیقی، دو نفر دیگر به آیندهای که انگار در دست آنهاست، یا به ذوقی که انگار کمتر دیدهباشند، یا درگیر یادآوری آنکه هرچقدر هم پوچ و بیهدف و تلخ باشد چیزهایی در این زندگی، باز هم میشود که صبر کرد، برای یک آیندهی در حال آمدن.
شاید راه زندگی با کفر درون، همین تراشیدن امید از تنهی بیقوارهاش باشد، فعلا، ناشیانه و بیت و بیمهارت، بیشتر دستم را با چاقو و تیغ و تراشههایش زخمی میکنم، تا کی چیز قابلی از آب درآید.
حیفش نیست که خاطرات تو، تنها غبار غمناکی شود بر رخ ما؟ حیفش نیست که فقط افسوس بخوریم و گیج و منگ بمانیم؟ و باز هرگاه که بهظاهر در جریان و حرکتیم، حیف نیست از خاطر بردن یاد تو؟ لابد نیست، چطور بگویم، غصه بد است خب، بهر دلیلی.
هر بار که صدای حلقهام به تصادف یا عمدی از برخورد با دیوارهی استکانی یا لبهی میز یا هرچیز دیگر درمیآید، انگار بالای تخت اتاقت ظاهر شده باشم و تو نشانم بدهی که چطور پرستار را که لازم داری با آن تکنیک بازیگوشانه خبر میکنی. میدانی، هیچ حلقهای آنزمانها بر دستم نبود. حالا آمدهام بگویم که صدای حلقهام را از تو دارم، اما بار غمش را نمیخواهم. فکر میکنم کاستن از توست غصه خوردن برایت. بعلاوه دیدهام بزرگتر از این بار را بر دوش دیگران، تحمل دیدنش هم سخت است. میخواهم صدای حلقه از حالا یادآور روشنایی باشد. زنگ بزنم، صحبت کنم، هر کاری که شاید نگذارد بیصدا به فکر فرو بروم و بعد هیچ نمانده باشد جز یک آه خالی.
کارولینای ما امروز برایمان جلسه گذاشته بود و مثل همیشه با هنر ارائه و طنز کلام و مثالهای ملموس و آماده در ذهنش حواس همهمان را جمع خودش. اما اینها فقط ظاهر کار است. یکعده مولکول شرّ و شیطان در فضای بعد از جلسه پراکنده بود که باعث شد بوهای دیگری هم از این جلسه ببرم. یکسری مولکولهایی که میگفتند کارولینا استرس داشت و جلوی سؤالهای تند و تیز جوانهای زباندراز و آزاد، تک و تنها و زیر فشار مانده بود. مولکولهای دیگری که میگفتند کارولینا میداند هیچکدام ما دلش برای پروژه به اندازهی او نمیسوزد، اما یکجورِ تذکرةالاولیاء گونهای دارد تمرین ایمان و حسننیت میکند و ما را آدمحسابی میگیرد تا بلکه به راه راست هدایت شویم. و در نهایت یک سری مولکول دیگر که میگفتند همهی ما به این کار بهعنوان یک ابزار ثانویه برای پیشرفت زندگیمان نگاهمیکنیم، اما کارولینا برایش یک و تنها یک کار و زندگی وجود خارجی دارد و آن هم همین کار و زندگیِ جانبی ماست. پس ما که هدف دیگری جز این در زندگی داریم و یا در این کار هدفی برای زندگی خودمان نمیبینیم، مُشتی ریاکار تنبل هستیم. این قصه قصهی کارولیناست، و ما هم ناشنوا.
۱
هیچخبری نبود همهجا تاریک بود، خالیِ خالی. اول راه ایستاده بودم. نور شبرنگ تابلوها، با نوشته و جهتهایشان، تو چشمم مات و چندتایی میشد. تاریک بود ولی معلوم بود. راه افتادم.
۲
هیچ خبری نبود. تاریک بود، یعنی تا چشم کار میکرد تاریکی و سیاهی. میتونستم هر سمتی که بخوام برم. مثل این بود که دارم پا تو هوا میذارم. تو فکرم میدونستم میخوام کجا برم، اما نمیدونستم الان کجام. راه افتادم.
۳
هیچ خبری نبود. اونقدر روشن بود که نور چشم رو میزد. میتونستم هرجا که بخوام برم، هرچی که بخوام ببینم. هرجایی بمونم، چه فرقی میکرد؟ راه افتادم.
۴
هیچخبری نبود. توی تاریکی راه میرفتم، به هر طرفی. یکدفعه خوردم به یک تیزی. کشیدم کنارتر. بازم تیزی، یک کم اونورتر. همش راه رفتم و تیزی، تیزی. هیچجا رو نمیدیدم. فقط تکلیفم معلوم بود: تیزی و بُرّندگی، راه کجکردن.
۵
رسیده بودم یک جایی، نمیدونم کجا. اونقدری ورزیده بودم که تا سردی تیغ رو روی تنم حس کنم تغییر جهت بدم. هیچوری نمیشد رفت. هیچخبری هم نبود، فقط من یکی دیگه شدهبودم، فرزتر و بلدتر. جام اونجا نبود. باید تا آخرش همونطور سیخ میایستادم. دلم رو زدم بهدریا و برگشتم، میشناختم از کدام تیزیها باعجله فرار کردم. اونقدر برگشتم تا دنگی خوردم به یک تیزی جدید.
۶
همهجا تاریکه. خیلیوقته که راه میرم. هرجا بنبسته برمیگردم، دیگه نقشهی تیزیها رو از حفظم اما هنوز راههای جدید پیدا میکنم. میرم و هرجا نشد برمیگردم. چندباری هست یک بو میشنوم. میرم که پیداش کنم دور میشه. دور هم میچرخیم انگار. هیچ مسیری بهش نمیرسه، اگر پی اون نیستم پس قراره چکار کنم؟
۷
امروز تو بنبست ایستاده بودم و خواستم برگردم که یک تیزی از پهلوم رد شد. نفهمیدم چی شده، من ت نخوردهبودم. برنگشتم. یعنی نقشه عوض میشد؟ یک تیزی دیگه گذشت، یکی دیگه نزدیک بود از وسط نصفم کنه. تا حرکتش رو حس کردم جاخالی دادم. سر این داستان بو رو کلا به فراموشی سپردم. دیگه هم هیچوقت سراغم نیومد.
۸
من هنوز با راهنمایی تیزیها راه میرم، انواع و اقسامشون. الان تیزیهای قدیمی رو میشناسم. جمع میکنم جای دیگه کار میذارم. هنوز تاریکه، هیچخبری نیست، فقط من یکی دیگهام.
کاش میتوانستم از تمام واژهنامههای دنیا دو کلمهی زن» و مرد» را حذف کنم. بعد تمام متضادهای دوتایی دیگر را. تمام مرزهایی که دو واژه را از هم دور نگهداشته برمیداشتم، خٰم میکردم تا یک حلقه شود. هربار که از یک نقطه آغاز میکردم و دور میزدم، هم زن» وجود داشت، هم مرد» هم هزار ؟» رنگارنگ دیگر. چنین شکل مهربانی است دایره. بیآغاز، بیپایان، کاملا همگون و بیبرتری.
واژه عنصری است جادویی، لشکری قدرتمند و پرشکوه که هم تفرقه میآفریند، هم آشتی میدهد. هم مغلوب میکند و هم پیروز. واژه آنروز وحشی میشود که بهجای زایش و جایدادنِ رنگ و بوی جدید، سمّ یکنواختی و محدودیت را در سرزمین انسانها بپاشد. گاهی فکر میکنم واقعا واژه است که حاکم بر ماست، و نه ما خالقِ واژه. کاش هرچه دوقطبی هرزٍ زن»مرد»وار است، از سرزمین واژهها ریشهکن کنیم.
که دلم میخواهد فقط و فقط بنویسم و آنوقت فاصله بگیرم و کنجکاوانه ببینم چه از آب درآمده است. بینقشه و بیحساب و کتاب. فقط شروع کنم و ادامه بدهم و بنویسم. عشق به نوشتن.
یادم میآید از مثلا عشقهای گنگ و نابلدیهای گذشته، شک به نقصداشتن و کم داشتن چیزی. انگار باید آدم دیگری میشدم تا مشکلاتم همراه با صورت مسئله پاک شود. بعد، از یک روز به بعد انگار که فهمیدم تاجی بر سر دارم و پادشاه سرزمینم هستم. فقط بهخاطر اینکه کسی بود از جنس زمینِ من اما خارج از آن. بگوییم اهل ماه اما متعلق به زمین. تعلق داشتن را آنجا درک کردم، دیگر فکر به نتیجه معنایی نداشت. شجاع و مطمئن اسباب سفر را بستم تا این ماه زمینی را کشف کنم. از پی هر قدم یک غافلگیری لطیف میآمد، یک روح جسور، کسی که میداند این راه مال اوست، و سرانجام آزادگی از قید و بند هرچیز غیر از او. هیچ وقت دیگر آنقدر آزاده نبودم.
انسان اسیر است، به غم و تشویش. دیگر آنجورها آزاده نیستم. بسته شدهام، کاش به درختی. به مرگ فکر میکنم، زیاد میترسم. دوباره خودم را گم کردهام. باشد، من هم آدمم دیگر.
۲
من از نسترن خندیدن و رفاقت و صمیمیت را آموختم. از سها منطقی فکر کردن را و از مهرداد محبت را. من کی میتوانستم پدر و مادرم را بنشانم به بازی، یا بغلشان کنم، یا به هر شکل دیگر وقت بگذرانم؟ یا فکر کنم چه چیز برایشان بیشتر لازم است؟ من یک آدم خودمشغولِ خام، هزار سال دیگر هم بدون این الگوها نمیتوانستم به رشد برسم. اگر آزاد نیستم، اما در بند اسارت هم بد نمیگذرانم. هربار باید به خودم یادآوری کنم چه بسیار کارهای نکرده و راههای نرفته پیش پایم هست که پیمودنش، مثل آن موقعیتهای نادر گذشته، محتاج به عشق و معرفت باشد. پس بهجای ترس باید عشق را بر تخت نشاند و سفت نشست تا خودش تا ته خط یورتمه برود.
دوست داشتم بهجای گِل، مرا از چیزی شفاف آفریده بودی، چه بگویی آب، یا نور، یا هوا.
تو گل را برگزیدی و قالب زدی. شفافیتها و درخشندگیها را نگاه داشتی برای دل، انگار بخواهی از دسترس شیطنتها و نادانیهایم، پنهانش کنی. در این میان عقل و فکر را دچار هزار آشوب کردی تا بخواهد سر از کار خویشتن درآورد. غافل از آنکه روزی عقل هوای بیعقلی میکند و میخواهد که دستم را بگذارد روی همین قالب گلی، تا راز درون را بشنود. چون هیچچیزی نمییابد میگوید: کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. انگار که او بیرون از حرم اسرار گذاشته شده. اما دل، خفته در هزار پستو، پوستهدرپوسته تا پشت میلههای این تنِ گلی، خبر از آشوب عقل ندارد . اگر یکروز بیمار شود و هوای زندان ابری و نمناک، عقل ممکن است زنده و قبراق در پی پیشرفت و ترقی باشد، یا لذت و خوشگذرانی، یا هرچیز نامتناسب دیگری. روزی دیگر، شاید دل در هوای عشق و هیاهو و تجربه است، اما قالب ترکخورده و پای دویدن ندارد. حالا بیا عقل را تماشا کن که دست بر قالبن، چطور در کار احوال درون انگشتبهدهان مانده. اینطور هریک را بیخبر از حال دیگری گذاشتهای تا بلکه جانم از آشوب و تقلا رهایی نیابد.
براستی کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. شاید از مهرِ توست که با نیمگل و نیمنور، خیال میکنم یکتکه هستم. هربار آشوب میگیرم روانهی خانهی دلم، و هربار از عشق میسوزم، مشتی خاکِ عقل از قالب قرض میگیرم. پس عمر من نیمعمری است، که یا با دلٍ درون میگذرد و یا با قالبِ بیرون، و من انگار چیزی هستم که میبایست میانجی باشد یا حتی بدون این یا»، یککلام، منجی. چیزی که تو خواستهای این معما را (شاید مشنگوار)، حل کند: از اینسوی طیف آبی به آنسوی قرمزش برسد و از قرمز به آبی و از آبی به هرجا، چون تنها آنوقت است که من وجب به وجب این طیف و رنگهایش را بلد شدهام که راه بروم. نور شدهام، شفاف شدهام.
باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمههای تاریک وجود ما تعیینکنندهی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد میتابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همهچیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت، درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرضها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حلنشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنهی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادلهی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، بهجای فرار از غولها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی میگذریم.
فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول میتواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را میتوان از هرجا شروع کرد، هیجانزده میشوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان میشود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرضهایی متفاوت، و باز راهحل هیچوقت تکراری و قابل پیشبینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرضهای غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بنبست میرسد، درحالیکه میتوانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدسهای بهتر بزنم، و بهجای ماندن پشت بنبستها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بینهایت درجهی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجرهی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راههای خروج بسیار متنوع و بیشمارند.
راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو میروم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحلهی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهولها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرضها و مجهولهای حلشده یا تازه تعریفشده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.
باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.
یا بشویم.
آنها اهل نوشتن نیستند، وبلاگی ندارند، اهل شعر و داستان، بظاهر، نیستند. وقتشان با کارهای دیگر پر است. حرف نمیزنند، وارد به اصطلاحات پیچیده نیستند، فرصت نمیکنند به خودشان فکر کنند چه برسد به شناختن و اخبار هنرمندان و چهرههای مشهور را دنبال کردن. نقاشی نمیکنند، ساز نمیزنند اما باوجود همهی اینها، باز سر آخر هردو گروه حس مشترکی داریم. حسی بر آمده از ترکیب سلولها، اندامها، یک مغز، و قلبی در سینه. قلبی بدون شک شکستنی، هورمونهایی حساس مثل ساعت، یا مثل کاغذ تورنسلی که با هر سن و زمان یکجور رنگ را بپاشد در احوالمان، طیف رنگ خردسالی، نوجوانی، میانسالی، و پیری، چشمهایی که دائم به روی دنیا با خشونتها و پلیدیهایش باز است. آنها که نمینویسند، شبیهتر از آنند که بتوان حتی تصور کرد. به حکم آفرینش.
پس اگر من بنویسم، او اخبار گوش کند، من بنویسم او غذا بپزد، او خرید کند، او هرکار دیگر کند و در آخر روز من خیره به وبلاگ و در خیال طعم تلخ فکرها و کمبودنها باشم و اوی مطمئن هستم این دغدغهها را ندارد» هم، باز خیره به نقطهای نامعلوم بر زمین باشد، این یعنی ما هر دو با دو درد جدا یک دل مشترک داریم. دلی متعلق به همهی آدمها، چه بنویسند و چه نه.
ما همه آدمهای تنها و نزدیکی هستیم که فکر میکنیم خیلی از هم متفاوتیم. فکر میکنیم افسردهایم و افسردگی را میشناسیم، اما از درک نزدیکترین عزیزانمان عاجزیم، چون آنها هرچند مبتلا به دردی آشنا، اما در بروز آن با ما متفاوتند. اصل نزدیکی شاید در تشخیص همین چیزها باشد، حتی بیشتر از آن در خروج از فضای محدود شخصی و حرکت بهسوی مقصد دوم. با این آگاهی که آنجا هم شهری است با معدنی از افسردگی، در انتظار اکتشاف و استخراج، و برای نزدیکشدن راهی نیست جز سفر کردن.
مثل قابِ منظرههای زیبا و آدمهای دوستداشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صدای پرندههای اینجا، صدای پرندههای آنجا، صدای آکاردئون نوازندهی مترو، نیانبانِ کنار خیابان، همهمهی آدمها، محو شدن قدمها، گاهی وقتها صدای سازم، لهجهی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکییکی مرورشان کنم.
این نقشی است بر دیوارهی احوالات
آن چهار نفرِ میخشده در مترو بعلاوهی من.
بچه باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازهای پر از اسباببازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کمکم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه استخب پس گفتی دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازهای باید باشد.
بچه باشی و مغازهی نبش خیابان صاحب چاقالوی گرانفروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر و مادر با آقای داخل مغازه که از قضا در آن شهر کوچک خوب میشناسندش به گرانفروشی و کاسبی، خوش و بشی کرده باشند، اما خب باز هم دلیل نمیشود که آن دنیای کودک زیاد دنیای شادیآفرین و دستیافتنیای برای تو باشد! نه، حتی یک اسباببازی، فکرش را هم نکن، فقط یک جور دفترچهی قلبی کوچک بود که نمیدانم آن آقای چاقالو روی چه حسابی داده بود به ما. حدس میزنم غیر از اسباببازی لباس بچه هم میفروخت (شاید اشانتیون روی خرید ما بود)، یا شاید مادر به زایمان خانمش کمک کرده بود، کاملا ممکن است!
حالا، بزرگ شده باشی و ببینی یک مغازهی اسباببازی فروشی هم در اینور دنیا هست که اسمش، آخ که اسمش، Toys "R" us است. خدایا، یعنی چه؟ بعد چندجور خوانده باشیاش و هربار توجهت را جلب کرده باشد و هنوز بزرگتر شده باشی و با خودت تکرار کنی اسباببازیها مال ما هستند!» واه، چه بیمزه. و باز هم بزرگتر شده باشی و چهار سال گذشته باشد تا یکبار در اتوبوس نمیدانم برای بار چندم تابلویش را دیده باشی. ها، بالاخره آن شعفِ واژهسازی و کلمهبازی سراغت میآید و به خودت میگویی اسباببازیهای خودمون»، خود خودشه!!
و بالاخره خدا رو شکر، یک کرم مغز آرامگرفت. دوباره به یاد آوردم چقدر با عصایسفیدِ واژهها زندگی میکنم، آنهم عصاهایی دستسازِ خودم.
ساز میزدم، دستگاه نوا، تا آمادهی خلوت و نوشتن شوم، تا بفهمم در فکرم چهها هست. کلافه و گیج و گم. شاکی از خوب نبودن و کم بودن. اتلاف عمر و زمان. در این میان خبری را به اشتراک میگذارم، نوا: نگرشی بر غم در موسیقی ایرانی، کنسرت پژوهشی مجید کیانی 25 مهر موزهی موسیقی ایران. من این آلبوم از استاد را داشتم؟ به یاد نمیآورم. لابد داشتهام. خیلی وقت است که کنسرتهای پژوهشیاش را ندیدهام. با رجوعی به حافظه اما میدانم که استاد یک پژوهش داشته دربارهی محرم و امام حسین و نوحهها که دربارهی غم مثبت صحبت میکند. غمی که موجب خمودگی و حالات تخدیری نمیشود. که دائم بر سر خودت بزنی و شکایت کنی و دنیا را تیره و تاریک ببینی و فکر کنی همهچیز به آخرش رسیده. غم مثبت یعنی حرکتی رو به بالا، یعنی معراج، دردی که باعث شود پی درمان بگردی، فکر کنی، از جا بلند شوی و در خودت نپیچی. آنجا استاد یک مثال هم دارد دربارهی اشارههای لحن، اشارهی رو به بالا و اشارههای رو به پایین. اشاره یعنی آوای آخر کلمه را چطور تمام میکنی، میخوری و محو میگویی یا یا هیجان و نتی از همان درجه یا بالاتر از آنچه کلمهات را شروع کردی؟ اینطور تصور کن که بخواهی بگویی خستهام. میتوانی محکم ولی آنطور که در پس چینهای چشمت و گرهی ابروانت خوانده شود بگویی خستهام. میتوانی جنگجویی را تصور کنی که همزمان با "ام" نیزهاش را محکم میکوبد به زمین. خستگی با قدرت، شکایت همزمان با آمادگی برای حمله. میتوانی هم برعکس، یکجور بگویی خستهام که همراه ناله باشد، ضعیف و کمحجم و فروخورده. اولی غم مثبت و سازنده است و دومی غمی مخدر و منفی و سطحی.
داشتم میگفتم، مثال اشارههای بالا و پایین استاد یک نوحه پخش میکند که نوحهخوان اشارهاش رو به پایین است، و بعد مردم بخش تکرار نوحه را درست میخوانند، با اشارهی رو به بالا، و میگوید این نشانهی خرد جمعی است، حتی اگر یک نفر هم اشتباه کند، گروه درست میخواند. بعد یادم اقتاد از جلسات کلاسمان، که کسی تلفنی هماهنگ کرده بود و قرار بود بیاید چند آلبوم از موسسه را خریداری کند. رسیده بود و در مجتمع که همیشه باز بود (اما به ظاهر بسته) مچلش کرده بود. زنگ آیفون را زد، استاد خودش گفت بالا بیاید، باز هم دوزاریاش نیفتاده بود و همانجا مانده بود و دست از پا درازتر برگشته بود و دوباره تلفن زد که درتان بسته بود. استاد کلافه شده بود و نگفت ای وای ببخشید شرمنده شدم چه و چه. بهجایش یک چیزی در مایهی آدم کلهاش را هم باید گاهی کار بیندازد بعد از تلفن خطاب به ما گفت و همه خندیدیم. تواضع و فروتنی و تعارف، همانقدر نکوهیده است که غرور و خودبینی.
و اینجا فکر کردم که یک آدمی که خجالتی باشد و برایش بازی به هرجهتی معادل جهت دیگر باشد، فکر کند که هیچچیزی نیست و شک کند که حتی در موسسه هم به رویش بسته است و شش طبقه با چند آلبوم که به خاطرش دویده تا این سر شهر فاصله داشته باشد و دست خالی برگردد، تا همیشه دست خالی خواهد ماند. متوجه شدم که این غمی که بر ما چنبره زده همان مخدری است که به ته چاه نشانیده مرا و میگوید راهی نیست. بعد فکر کردم که آن خرد جمعی، وسط این روزها و احوال من کجاست؟ این حرف ایدهآل و حکیمانهی استاد که پر است از اعتماد به جهان و نیکی و همبستگی، کجاست. غیر از این است که باز دور از گروه افتادهام؟ غیر از این است که حتی جدا از بهانهی موجودی اجتماعی خلق شدن، بهخاطر آن حرکت رو به بالا، حمایت جمعی، خردورزی، و از دست ندادن نقطهی اتصالم به دنیای خارج، باید در گروهی فعال باشم؟
نه، این تشنگی بیخود نیست. چنین نوایی غمگسار است و راهگشا. هرچند که من ندانم کنسرت پژوهشی استاد دربارهی سهگاه و چهارگاه و محرم و تعزیه است یا دستگاه نوا. استاد همیشه در برابر تمایل هنرجوها برای آغاز از دستگاه نوا مقاومت میکند: نوا درکش سخت است، بهتر است از شور شروع کنی. شاید همین غم نواست که گولزنک است و استاد نمیخواهد حواس ما به جای واژهچینی و ادای درست جملات، برود پی حالات لطیف آن. آنطور که در دستگاه شور هم شادی بر کف زمین نریخته و نغمه نمیرقصد.
شاید خواستید شرکت کنید. بلیط مثل همیشه باید در محل و در روز اجرا موجود باشد.
آدرس: میدان تجریش، خیابان شهید ابراهیم دربندی (مقصودبیک سابق)، بعد از سه راه تختی – خیابان موزه- نبش کوچه نیلوفر – پلاک 9.
دوباره در فضای جدیدی هستم که شبیه گذشته است. این یعنی در دل یک داستان قدیمی گم شدهام و خیالم آن بود که فصل، فصل جدیدی است. غافل از آنکه از دل هر بهار یک تابستان و در دل او پاییز و در دل دل او زمستان و از دل زمستان نه أن بهار، که بهاری نو سر میزند و تابستانی دیگر میزاید. اما برای ما پاییز یکی و زمستان یکی و بهار همان بهار همیشگی است. جوانهها از قبل از فرونشستن یخ و برف نطفههایشان بسته شده و پیش از خودنمایی بهارانه باید که سرما را تاب بیاورند. جان کلام، میدانم فصل زمستانم است، شاخههایم خشک و برگهایم افتاده، از خودم میپرسم بالاخره بهارم خواهد رسید؟ انگار نه انگار که بهار اینجا بوده، زیر برگ به برگ این کتاب حالا کهنه. یا شاید درختی که حالا پوستهی خشک دیگری روی تنهاش را پوشانده. خشکی همانقدر برایش تازگی دارد که هرسال. هرچه باشد، هر برگ نویی به جای خودش زرد میشود و هر پوست آبداری با درد خودش خشک میشود و سرانجام هر برگ داستانی قدیمی شدنش را از حرکت قطار سریعالسیر ورقهای بعد خواهد دانست.
رسیدهام به فصل جدیدی که قدیمی است. یا داستان را میتوانم تمام کنم، یا دوباره از دل آن داستانی دیگر روایت کنم به هوای فصلی جدیدتر. آخرش میدانم در حال تلاش تمام کردن، داستانی دیگر روایت میکنم و دوباره گول میخورم که این فصل جدیدی است. تکرارِ بیتکرار.
پ.ن. اینهمه بیربط نوشتم خوبیش أن شد که یاد این شعر بیفتم:
هر برگ جهانی است در جهان
پاییز چند جهان برد از جهان؟
هامو ساهیان (ترجمه فارسی از شعر ارمنی)
دلتنگی یعنی به ستوه درآمدن یک دانه دل. نه اینکه دل کوچک شده و چیزهایی که جایی در آن داشتهاند حالا آواره ماندهاند. نه. دلِ تنگ دارد فریاد میزند که حتی چیزی هم کم دارد. روی طاقچه باید چیزی باشد که نیست و بعد آدم شروع میکند دائم آنجا را با چیزهای مختلف پر میکند تا بالاخره یا دل به وصالش برسد یا با یک خانه تکانی کوچک، حال و هوایش و دکوراسیونش عوض شود.
امروز دختر ایرانی جدیای که شبیه خارجیها لباس میپوشید و قبل از ما در اتوبوس ۴۶ مینشست و تا به حال مثل غریبهها از کنار هم رد شده بودیم یا حتی مقابل هم نشسته بودیم، با دیدنمان ذوقزده شد، نگاهمان به هم تلاقی کرد و در برابر تعجب من سلامی بیصدا ولی پرانرژی کرد. فکر میکنم همان موقع چیزی روی طاقچهی دل ما جا گرفته باشد. دلشوره گرفتهام چطور خودم را معرفی کنم.
پانوشت. وبلاگ
پلاکت هم جایش روی طاقچهی دل ما خالی است.
باید بنویسم، اما از چه؟ فکرها زیادتر از آنند که بشود در اصطبلی آرام مشغول نشخوار و استراحت نگاهشان داشت. رام کردن فکر شاید حتی از نشستن روی یک اسب وحشی سختتر باشد، کسی چه میداند؟
به فرض هم که نشستی، چند دقیقه دوام میآوری؟
سوال اینجاست، دوام برای چه هدفی؟ میگوید تا به مقصد برسی. سوار اسب وحشی شدی و راه افتادی، تا کجای راه میتوانی مطمئن برانی؟ چه فرقی میکند، مهم سوار شدن و دست و پنجه نرمکردن است. بلی، شاید، اما نه تا آخر عمر، هان؟ بالاخره تو سوار اسب هستی نه برعکس، مگر نه؟ اگر هرجایی که خودش خواست رفت و تو هم فقط از سواری لذت بردی، کی سوار کی شده؟
که اینطور.
بله، همینطور.
با این حال هدف من فقط خوبی است.
خوبی تعریفی بسیار کلی است. اگر مقصدی در کار نباشد، هنری هم در کار نیست چون کنترلی در کار نیست.
اگر سوار باشم و هرجا که بهتصادف به کسی رسیدم کار مثبتی انجام بدهم چطور؟ این هنر نیست؟
هنر یک آدم عادی شاید نه، مگر تو فرشته یا جنی که ظاهر بشی کار نیک کنی؟ و هنوز باید اسب رامی داشته باشی که هربار ناخواسته مسیرت عوض نشود.
ولی همیشه نمیتوان همهچیز را کنترل کرد، قبول؟ بله، اما این با اختیار هرکاری را از دست دادن متفاوت است. کنترل نسبت به مقصد معنا پیدا میکند، مقصد هم میتواند تغییر کند اما انکار وجود آن باعث سردرگمی است. مثل آن است که بخواهی آواز بخوانی و هر صدایی که از حنجره خارج میشود اسمش را آواز بگذاری. اصلا میدانی چیست؟ حتی اگر یک اسب دستآموز و آرام هم داشته باشی باز هم فرقی نمیکند. آنجا هم اگر تو تعیین نکنی به کجا بروید حیوان بیچاره برای خودش میچرد و میچرخد و تو را هم میچرخاند. خلاصه، از من به تو نصیحت، خوب بودنت را توشهی راه کن، اما اول راه را انتخاب کن و بعد اسبت را هی. بدون اسب کندتر حرکت میکنی و بیتوشه ضعیف میشوی، اما بدون فکر کردن به راه، حتما حتما گمراه میشوی.
که اینطور.
بله، همینطور.
نورِ پاکی را بر زمین تابانده بودی و من در آن روشنایی خیال میبافتم. فراموش میکردم کجایی، چه هستی، در چه حال هستی. حالا در تاریکیِ بی تو سرم هنوز وقتی چشم به عکست میدوزم، تاب میخورد. تاب میخورد تا بازتاب نگاهت را از هزار گوشهی تاریک دنیا بر پردهی فکرم ببینم.
پاکی را تو» مثل یک تکه نور بر زمین تابانده بودی. و من دیگر از هیچکس نخواهم پرسید که خدا چیست، خالهپری.
پارسال بیست و یکم نوامبر با امیدواریِ بلیطی در دست، سفر کردم و وقتی رسیدم شب روز بعد بود. قیمت دلار نوسان زیادی داشت و اوضاع بهمریخته بود. امسال آن اوضاع هم بدتر. راستی! وقتی رسیدیم به شما چه دستهگل بزرگی گرفته بودی برایم! دیشب اما برایت گریه کردم، برای کفشهایت که پشت در خانه غافلگیرم میکرد. برای آن روز که روی پل آهنی رودخانه بودم و بابا خبر گرفت: کجایی؟ خالهپری را نگه داشتیم تا تو از دانشگاه برگردی برای اتوبوسهای شهرک غرب که مثل هم به ماشینسواری ترجیحشان میدادیم. برای آن جعبه پاستل رنگی زرد که رویش عکس دلقک داشت شاید، برای کتاب مربعی و کمبرگ عمو اتو، برای خیلی چیزهای دیگر، مفصل گریه کردم. میدانی بدبختیام چیست؟ که وسط این گریهها یادم میآید بدتر از این هم ممکن است، ترس میآید سراغم، شرم میکنم، نکند دارم بیخود دلسوزی میکنم؟ نکند باید واقعبین باشم؟ نکند باید فکری برای آنها که حالا هستند کنم؟ نکند باید کارهایم را بهتر انجام دهم؟ انگار این روزها وصل شده باشد به چهار سال گذشته، انگار خواب و خیال باشد، انگار من همانجا روی پل رودخانه، پای تلفن و اصرار تو که جمعه مهمانت باشیم مانده باشم، همانجا که گفتم کار دارم و تو شاکی شدی که: خیلی بد شدی مونا! همانجا که تمام جسارتم را پای تلفن جمع کردم و بالاخره یک پروانه خاکستری را روی دیوار کشتم. حالا وسط این حواسپرتیها امروز خیلی زود فهمیدم که بیست و یکم نوامبر شده. فقط یکسال پیش. یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، اما تا کی؟ من از حرکت خطی زمان عاصی شدهام. زمان دروغی بیش نیست، مطمئنم.
فکرم مشغول این سوال شذه که چه راهی جز کشیدن درد برای همراهی با دیگری که در رنج است، داریم؟ هیچ راهی. هر تلاشی یک تجربهی شخصی از آب درمیاید. در تمام روابطی که داریم، اگر یک پای قضیه در رنج باشد باید گفت هیچکاری از دست ما برنمیاید. من نمیتوانم تنهایی والدینم را پر کنم. من حتی ننهایی خودم را هم گاهی نمیتوانم پر کنم. من نمیتوانم از درد برادر، مادر، فرزند، و همسر خالهپری کم کنم. من که جایم گرم است و فعلا مشکلی ندارم غیر از شخصیجات و باز هم هر لحظه نگرانم که نکند روزی کارم را از دست بدهم و هزار ترس دیگر، من که بزرگترین هدفم رها شدن از زندان شخصیام است، به چه درد دنیا و جامعه میخورم؟ البته آنها باشد پیشکش. همانطور که گفتم برای درد آدمهای اساسی و آنهایی که روزی از خودشان برایم مایه گذاشتهاند هم چاره ندارم. حالا چه کنم؟ بله اگر بیست سال پیش بود، میگفتم میخواهم دکتر شوم تا جان آدمها را نجات دهم. میخواهم فلان کار را کنم، و بهمان کار. حالا که دیگر زمان این حرفها نیست، کار را باید بهخاطر درآمدش نگاه داشت و شاهد پیرشدن اطرافیان بود و خبری از رویاهای ایدهآل نوحوانی و کودکی هم نیست. خبری از جذب در دنیا نیست، انگار که پیشفرض همهچیز باید همینطور باشد و بگذرد. کنجکاوی نیست، تلاش نیست، زحمت و عرقریختن نیست، هرچه هست همهاش توی این کله است. فرسایش و فرسودگی و نگرانیها و فلجیها. نشستهام که بمیرم.
داشتم فکر میکردم راهش چیست؟ فایدهی آن چیست که بدانی کسی رنج میکشد؟ لابد باید کمکی کرد، راهی قابل انجام، طرحی درست. گاهی دوست دارم سرم را جدا کنم بگذارم روی زمین و به راهم ادامه دهم. دوست دارم بدانم از من بدون آن کلهی پر مشغله چه میماند. دوست دارم هرچه اتصال آنجا شکل گرفته را قطع کنم. دوست دارم بدانم این چیست درونم، روح است یا عادت. این سرکنجبینِ فکر که دائم صفرا میآفریند چیست. آیا یک واحد ژن شجاعت دارم که پا بگذارم روی هرچه فکر میکنم؟ چطور فرای این ذهن دچار به دیدهها و شناختهها بروم. آیا خواهم فهمید که همدردی چطور است؟ درد کشیدن کافی است؟ برای من شاید. لابد بیمارم. اگر سالم بودم که به این بسنده نمیکردم و نمینشستم. رنج بکشم برای همدردی که چه شود؟ برای او چه فایده دارد؟ تنها من میفهمم، خوب است، من باید بفهمم. اما بعد، بعد چه؟ بعد ندارد، من بعد ندارم. و این خوب نیست.
همدردی ممکن است به آدم اول کمک کند تا دوران درد را بگذراند. بعد هم لابد آن آدم تنهاست تا دوران پس از درد را بگذراند. دوران پس از درد میتواند بدون درد باشد، اما میتواند دوران درد جدیدی باشد که من هنوز درک نکردهام و همدردش نشدهام. دردهایی ضعیفتر و قویتر. دوست دارم جای بنیآدم اعضای یکدیگرندِ سعدی را با خیام عوض کنم و عاقبت این رباعی بر دلم مینشیند:
بر شاخ امید اگر بری یافتمی، هم رشتهی خویش را سری یافتمی، تا چند ز تنگنای زندان وجود، ای کاش سوی عدم دری یافتمی.
فکر میکنم همدردی چیزی است که همزمان ودر یک مقظع باید اتفاق بیفتد و زخم دوم اگر واقعی نباشد و هر دو نفر یا تمام اعضای گروه با هم تلاش به خوب شدن نداشته باشند، همدردی خیلی معنایی ندارد و یک ترحم بیفایده و احمقانه است.
قرمزِ کوچک کِش آمد و همینطور بزرگ و بزرگتر شد. توی آن تاریکی که هیچکس سرخی را از سیاهی تشخیص نمیدهد، همهچیز پشت دیوارهای بسته است. قرمزِ حالا دیگر بزرگ، با آن ظاهر شبحوار خاکستری راه افتاده و نمیگذارد صدا از چیزی به بیرون نشت کند یا از بیرون پیامی برسد. چه افتضاحی، چه نمک گندیدهای، چه دنیای سرگردان و دستپاچهای. قرمز بزرگه دست پیوندها را از هم جدا و نفسشان را خفه میکرد و برای خودش میتازید، ساعتها، ساعتها. از من بپرسید میگویم آخر آن بیگناهها در خانهی امن و نفوذناپذیرشان حبس بودند، راه فراری نبود، افتضاح همین است. جایی که مدتها از گزند و آسیب دورشان کرده حالا شده بلای جان.
از من بپرسید بسیار شگفتی بین آن دستهای گرهخورده در هم اتفاق افتاده بود، بسیار ستاره درخشیده بود، نقاشی ریخته بود، صدا پیچیده بود، فکر تنیده بود، هان، فکر، فکر، و فکر. دیوارهی آنجا نقشِ تصمیم و یاد و خاطره داشت. آن همه سلول خاکستری، مثل مغز شیرین گردو در پوستهی چوبینش آرمیده بود که سر و کلهی قرمزها پیدا شد. تاختند، ساعتها، و ساعتها. بعد دستی از بیرون پیدا شد. خانه را شکافتند، قرمزها را بیرون انداختند و خانه را بستند. صاحبخانه که نباشد، چه کار دیگری میشود کرد؟ در تاریکی بعد از جنگ، جای خاکستریهای حساس و ظریف، یک حجم سیاهِ بزرگ و خالی ماند. آواز و ستاره و خاطره در هم آمیخت و هویت جدیدی پیدا کرد. خاکستریها خوابیدند.
+ چون فکرم اینجاست و لازم بود بنویسم.
++ از اسم قرمز کوچکه سوءاستفاده کردم. هر قرمزی مهاجم نیست.
مثل ستارههایی که در گنبد آسمان پخشاند و از هم دور، تنها شدهایم. اما انگار کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستارهها را میبینی؟ آنها که کنار هماند» و بالایشان آن یکی ستارهی کمنورتر هست اسمش نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشهخوشه به هم وصل شدهایم و از دید آن یکی زمینیها، خیلی نزدیکیم.
لابد نور ما اگر تا زمین میرسد تا ستارههای دیگر هم میتواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا دارد و آن میانههای راه جایی دلمان آرام شود که بالاخره فهمیدیم و حس کردیم گرمی نور یک ستارهی دیگر را. سوختن راه چاره است، هم برای ستاره، هم برای پروانه، هم برای شمع.
پ.ن. پیداست از نجوم هیچ نمیدانم؟ یحتمل.
بی تو دیوانهای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمیکند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیدهای و تا مغز استخوان ریشه دادهاست را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظههای ناب تنهایی، مثل لیوان لبنازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم. من این درد را هیچوقت آنطور که باید درک نکردم، قدمی برنداشتم با تو، تنها مشتی نظر و حرف بیخود. چه بگویم؟
ایست، آسیب، کوشش./ ایست، آسیب، اشک، س./ ایست، آسیب، آسیب، آسیب./ ایست، س، کوشش، بلع./ ایست، آسیب، کوشش، گام./ ایست، اشک، کم، س./ ایست، کمک، س، جدایی./ ایست، کمک، نیاز، ترس./ ایست، دوری، کم، غریب./ ایست، س، تاریکی، اشک./ ایست، س، کوشش، جرقه./ ایست، جرقه، بلع./ ایست، جرقه، گام./ ایست، جرقه، س./ ایست، جرقه، جرقه، ایست./ ایست، کوشش، کوشش./ کوشش، کوشش، کوشش, کوشش.
باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچگونهاش به دورِ خانهها میگردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون میدمد. آنقدر دویده که درختها از دنبال کردنش خستهاند. نمیآید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکشکنیم. حالیکه درها را بسته و گوشهای خستهمان را از فریادهایش محکم گرفتهایم. چطور میشود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاریها ، اسبابشکستنها، و در کوفتنهایش، خواند؟ تو با این سوز و ناله از من چه میخواهی آخر، بادِ زمینپیما؟ با تو با چه زبانی سخن باید گفت؟
نوشین آنموقع که در اینستاگرامش داشته پست غافلگیری تولد و حس خوبش را مینوشته قطعا خبری از دل من نداشته. نوشین شاید حتی در خاطرهاش دیگر منی نمانده باشد و اصلا چه ومی دارد که مانده باشد. گذشتهها هجده سال است که گذشته. اما همین نوشین خبر ندارد که منی که اینستاگرام را دو هفته یکبار چک میکنم و بعد با احتمالی از بین چندین و چند ده بروزرسانی، هر کدام که زودتر بیاید را میبینم و بعد تمام، آنروز پستش را دیدم و مثل گوشماهی خوشگلی که لای شنها دیده باشم، از زمین برداشتم و گذاشتم در طاقچهی فکرهای آشفتهام. مگر چه گفته بود؟ خاطرات برادر بزرگترش از روزی که نوشین به دنیا أمد، و از جابهجا شدن نقشهای پدر و مادر و بچهها، و از بچههای خودش و برادرش، و بعد دعا برای سلامتی مادرش و شادی روح پدرش. و بعد اینکه بگوید خانواده مفهوم قشنگی است. میبینید، خانواده با همهی سختیها و فرسایشهایش باز هم قشنگ است اما من نگاهم را دوختهام بهنیمهی خالی لیوان. البته که گاهی پی میبرم به زیباییاش، اما، خب، این مقدار بسیار ناچیز و قابل چشمپوشی است. همینطور که به گوشماهی نگاه میکردم و سعی میکردم صدای خروش دریا را از لابهلای پیچهای گذشتهی عمرش بشنوم، فکر کردم آیا واقعا کاویدن یک موضوع برای کشف رنجها و بازآفریدن رنجهای بیشتر درست است؟ اگر این سکه دو رو دارد و من از این رو چیزی دستگیرم نمیشود دلیل بر آن نیست که خودم وزن مثلا خط را زیاد کردهام که شیر کمتر بیاید؟ در گذشته ماندن و کاری نکردن، مثل انکار کردن وجود گوشماهی زیر شنها نیست؟ عاقبت شک کردم. چه کرم درختی باشم چه کرم ابریشم دیدهام حصار پیله شکستنی است، حتی اگر اصل هویت خودم، اینجا کرم بودن را، زیر سؤال ببرد. روز بعد از نوشین، نوبت عبدالکریم سروش شد که از گوشی مهرداد حرفهایش را پخش کند در بلندگو و من وسط شستن کاهو و بروکلی و غرولند در اینباره که چرا بین نماز استسقاء و آمدن باران باید رابطهای باشد در حالیکه خود سروش هم نمیداند دقیقا چرا، و باز درحالیکه استدلال کفران نعمت باعث سلب نعمت از یک قوم میشود خیلی کلیشه است، اما من باز هم تحفهای لابهلای شنهای ذهن و زبانم پیدا کردم: یک سنگ صیقلی پهن و رنگی با گوشههای گرد که مرا یاد تمام چیزهایی که از دست دادهام یا فکر میکنم که دارم از دست میدهم، انداخت. آیا قدرشان را ندانسته بودم؟ یا همین حالا استفاده و ارتباط درستی نداشتم که احساس از دست رفتن سراغم آمده است؟ میتواند این باشد، کاملا ممکن است، بله ممکن است.
حالا چکار میشود کرد؟ صدای سروش از توی شرشر شیر آب میآمد که وقتی توبه کردند نعمت به آنها بازگردانده شد. با خودم فکر میکنم که هه، این دیگر آخر کلیشه است. دست جای خوبی گذاشتهای، این بحث نیاز امروز من است اما معلوم است که هرچیزی با توبه برنمیگردد. مهرداد، حالا گیریم راهش توبه است، اصلا توبه یعنی چکار کردن؟ یعنی دیگر حتی فکر نکنی و تمایلی هم به انجام کار نداشته باشی. نمیشود که فکر نکنی، شاید به زور جلوی خودت را بگیری، ها؟ خب مراحلی داره دیگه، وقتی کامله که هیچ میلی نباشه. تو از کجا اینها رو اینقدر مطمئن میگی؟ دفعهی پیش میگفت! یک دلالتی هم داره که در حال زندگی میکنی، توی گذشته نیستی. آفرین آفرین، اصلا برای همین میپرسم. به سنگ صیقلیام نگاه میکنم و دلم نگران میشود که نعمتهای در حال گذر و غور در گذشته و تنیدن تارها به دور خودم را چطور کنار هم جا دهد؟ سهساعتی بعدتر میپرسم توبه به معنی بازگشت نبود؟ بستگی به این داره که بازگشتن از چی؟ از مسیر غلط مثلا. فکرم پی آن میرود که این بازگشتن همان بازگشتن نعمت است یا نه. راحت نیستم که فکر کنم به اشتباه رفتیم و اینها بر سرمان آمد. راحت نیستم که فکر کنم در تجربهی از دست دادن و رنج، تنهاییم یا بیشتر از دیگری در سوز و گدازیم. مهرداد میگوید مسیری که بازمیگردی مسیر دیگری است. اهمیتی نباید داشته باشد بجز اینکه شاید نعمتی هم که بازگردانده میشود نعمت دیگری است متناسب با همان راه جدید. شاید آنوقت به جای راه رفتن در ساحل شنی وسط دریا باشم و پریدن ماهیهای فسقلی و براق را کشف کنم. آنچه ثابت باید بماند قدر نعمت را دانستن است به شیوهای که بازتابی از پشیمانی راه گذشته در آن باشد. مثل صدفی که بار قبل مرواربدش را ناسفته رها کرد و اینبار کوشید و ساخت. از این نظر رشد ما و معنای زندگی در همین موفقیت برای توبه کردن شکل میگیرد، چراکه بدون آن یعنی خبری از خودأگاهی، اندیشه، تمرین، جنگیدن برای ارزشهایم، و مهمتر از همه معنایی برای زندگیم نیست.
دلش را ندارم، آنقدرها بیپروا نیستم که بگویم دوستداشتهشدن و مهر ورزیدن، یکبار پر و خالی شدن است. اما انگار دارم میگویم. آدم مثل ظرفی است که از عشق پر میشود و وقتی که لبریز شد دیگر خالی بودن را از یاد میبرد و پر شدن را هم. عشق به پایش ریخته میشود و او لبریز و سرخوش، به تمام گنجایش روحش آشنا میشود.
این عشق از کجا آمده؟ دل من! این عشق آخر از کجا آمده؟ اینهمه آدمهای پرشده از عشقِ دیگری بهکجا میروند؟ با این عشق چه میکنند؟ لابد یکروز میرسد که ظرف دیگری را حتی شده کمی، از قبل بیشتر پر کنند، هان؟ فکر میکنی که خیلی زیباست، ایدهآل است، اصل زندگی است، مگرنه؟ اگر ظرف لبریز و ریزانی باشی، همهچیز بههمین خوبی و عاشقانگی پیش میرود. اما وای از روزی که دیگر پر نشوی. آن عشقهایی که روحت را پر میکرد خود از ظرفی میریخته شکننده که حالا ترک برداشته یا خرد شده، مثل هر شکستنی دیگری، و آن عشقها دیگر نه از آن تو، بلکه محو در دریای زیر پایت میشود. حالا هم مِهر گرفتهای و هم مهر دادهای و این وسط شاید پس از اینکه آدم با خودش فکر کند چقدر همهچیز سخت و پر رنج و پوچ است، اگر تحمل کرد، و نشکست، و تاب آورد، شاید چیزهایی هم دستگیرش شد. مثلا اینکه چه فرقی دارد اول خالی باشی و بعد پر شوی یا اول پر باشی و بعد خالی شوی؟ بهحال ظرف که تفاوتی ندارد. تا جایی که مسئله هویت و ظرفیت این وجود شکستنی یا سوراخشدنی یا کجوکولهشدنی و به هر ترتیب دیگری نابودشدنی است، مقدار اولیه مهم نیست. تغییرات مهم است، حجم، گنجایش، انحناها، محیط، دسته، پایه، اینچیزهاست که ظرف را ظرف میکند. وگرنه آن طعم شیرین عشق که شربت به ظرف میبخشد، واسطهای است که بداند گرد است یا نوکتیز. بلند است یا کوتاه، لبنازک است یا تهاستکانی، بلور است یا ملامین. اسباببازی است در دست بچه تا دستش را تکان دهد و با تمرین و تکرار یکروز قاشق را بتواند با انگشتهای کوچکش درست و حسابی بچسبد وغذا را در دهان بگذارد.
مثال بس است. دائم به این فکر میکنم که چرا باید عشق ورزید و از خودگذشتگی کرد خالهپری عزیزم، وقتی قرار است خانهی دلت روزی خراب شود مثل برگها و شاخههای خشک پاییزی که گوشهای به آتش افتادهاند، بسوزد و آن بوی هیزم و رطوبت عاشقانهی جنگل بپیچد در هوا. مثل عشقهای ظرفی ترکخورده حافظهی همهی دنیا را قلقلک دهد و جای خالیاش سوراخ شود روی سینهام. تو از این نرمنرمک شکستن هم انگار در پی چیزی بودی، عاشق.
یکی از بزرگراههای پرکشش و پرسرعت به سمت توهم و تصورات زائد، ترس است. وقتی یک روزنهی کوچک در ذهن به ترس باز شود، درست مثل گازی سمی موذیانه و بهآهستگی کمکم خودش را همهجا ولو میکند. نتیجه میشود اینکه دیگر جایی برای کارهای واقعی نمیماند، واکنش به ترس اولویتی بالاتر از هرچیز دیگری دارد، آدم پرت میشود از دنیایش بیرون. ذهن و محتویاتش حالا درگیر یکدسته فرضیات واهی و بیریشهاند. درست عینا آنکه خرس بزرگی دنبالت افتاده باشد. در این حال و هوا، میشود انتظار داشت که خونسرد بایستی و کتابت را تمام کنی؟
- خیر، خرس مهمتر است، بجنب، فرار کن.
- اما فرار تا کی؟ دائم دویدیم و دری به دنیایمان نیافتیم. شاید اگر با ترس و لرز بایستیم و تاب بیاوریم، شکم خرس همان سکوی جادو شد.
- یعنی آنوقت خرس کتاب را هم با ما قورت میدهد؟
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و میتوانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفتهام، نمیتوانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمیتوانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمیروم، نمیتوانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمککردن و در یککلام همراهی عزیزان نهفته، یکروز کم میآوری. نتیجه میشود اینکه نقاشی میکشی برای خودت، سنتور میزنی برای خودت، مینویسی برای خودت و در این خود تنهایت از همه دوری و از این دوری در رنج.
پس، انسان عاقل سی و ششسالهای باش و بپذیر هیچ تعریفی برای هیچ بخشی از زندگی ما وجود ندارد. تنها سختیها و سادگیهاست و گرایشی طبیعی که میخواهد به شناختهشدهها بچسبد. میدانم دوباره فراموشت میشود. پس نه اینکه همیشه اینطور باش اما، بکن هرآنچه بشاید نه هرچه بتوانی».
دنی، اگر برایت بگویم آقا و خانم جوانی صاحب خانهای که ساخته بودی شدهاند، چه حسی پیدا میکنی؟
اوایل دائم یاد روزهای قدیم و دوستیمان میافتادم. فکر میکردم خیلی پیر شدهام. ترس برم داشته بود که نکند خیلی تنها شده باشم. آخر تو و ژاکلین برای ما مثل خواهر و برادر بزرگتر بودید، حالا ببین جلوی این بچه جوانها چه بابابزرگی به حساب میآیم! مثلا همین دو ماه پیش را برایت بگویم، آقای جوان سعی داشت با شنکش فی کوچکی (شاید مال خودت بود؟ نمیدانم) برگهای ریخته روی چمنها را جمع کند. رفتم جلو و مال خودم را نشانش دادم که چقدر پهن و پلاستیکی است. اما قبول نکرد، من هم چکار میکردم؟ خوش و بشی کردیم و اسم و کشورش را پرسیدم و برگشتم سر هرس کردن شمشادها. بیشتر نمیشود گفت دنی. یک روز بعدازظهر هم نشسته بودیم و از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. دیدیم دخترک دارد زور میزند که ریشهی هرز قدیمی را از خاک بیرون بکشد. چندبار از جلو باغچه و چندبار از پشت باغچه امتحان کرد، میدانی که آنجا با شیب باغچه به سمت خیابان و کنار سنگهای بادبزنی پلهها جای دست پیدا کردن سخت است. آخر ریشه با ضرب و زور فراوان بیرون آمد و دختر نیمچه قلی خورد ولی خودش را نگه داشت و نیفتاد، بعد اطراف را پایید ببیند کسی نگاه میکند یا نه! خلاصه همین دیگر. باید به تو میگفتم که خانهتان مهمانی دارد که صاحبخانه است و چراغش روشن است. خانهتان که حالا دیگر مثل من پوست انداخته و از آب و گل درآمده و تنهی میانسالش جای خوبی است برای آنکه جوانها بفهمند در زندگی چی به چی است!
فعلا همینها تا بعد، کریسمس و سال نو مبارک،
برادر کوچکت ژاک
۱
خانم ملکی برگهی A3 را با دو دست گرفت و به نقاشی خیره شد. بعد آن را گذاشت روی میزش و چند نقاشی دیگر را با دقت از پشت عینک ذرهبینیاش نگاه کرد. کاغذ A3 را دوباره برداشت و اینبار گفت: آفرین، بیشتر از همه برایش زحمت کشیدی». نقاشی کل کاغذ را پر کرده بود. تصور دانشآموزی بود شاید سیزدهساله از یک آیهی قرآنی، روزی که انسانها بازآفریده میشوند، آسمانی نامتعارف قهوهای، سیاه، پوشیده از رنگهایی مخملی اما درخشنده، پیکرهایی نامعلوم ولی روشن، آشفتگی در عین تکرار. پیکرهایی در حال برخاستن، یکی پس از دیگری، گوشهبهگوشهی کاغذی که بهاندازهی دنیا بزرگ به نظرمیآمد، آنقدر که با مدادشمعی رنگکردنش بسیار زمان برده بود. نقاشیها را ته سالن مدرسه در اتاقی مثل نمایشگاه چسباندند. صدای آقای فرحزاد بابای مدرسه میآمد: دخترِ مهربان احترام والدین واجب است دخترِ مهرَبان». سالن مدرسه غروبها بوی خوبِ نفت میداد، بوی تمیزی بوی نفت بود.
۲
خردههای نورتان میرسد. چند اتم از تو و چند اتم از آن دیگری، و من بازآفریده میشوم. آنطور که پیش از این خودم را با این وصف نشناخته بودم. هرچه بیشتر دوستتان میدارم، بیشتر خردههایتان، اتمهای نورانیتان را، دریافت میکنم. هرچه بیشتر جذبم میشوید، بیشتر میفهمم که چرا اینگونه میخواهم باشم، از بین هزار صورت ممکن. چه شگفتی دارد اگر پیکرها از خاک برخیزند و ذراتشان جمع شود، وقتی روحها پیش چشممان همه یکی هستند و تکرار داستان همدیگر» آه از تو ای انسان بیخِرَد کوچک! پس آیا از نشناختنِ هربارهی خودت، شگفتزده نمیشوی؟!
۳
هر تکهی دومینویی میداند که باید به یک شکلی سرانجام بیفتد روی تکهی دومینوی همسایهاش تا آن هم به نوبهی خود همسایهی کناری را تکان دهد و همینطور تا آخر. برای یک بچه دومینو دو مشکل بزرگ وجود دارد: اول اینکه کجا را به همسایگی انتخاب کند و بعد اینکه کِی و در چه حالتی سقوط کند؟ بهناچار بچه دومینوها کل شهر را، دستهجمعی یا بهتنهایی چرخ میزدند و دنبال الگو میگشتند، دومینویی که با سرخوردن یک توپ کوچک از الاکلنگ سقوط کرد، دومینویی که با حرکت یک قرقره افتاد، یکی که با کشیدهشدن ورقهی کاغذی از زیر پایش افتاد، و البته نمونههای هیجانانگیزتری که مارپیچی و روبروی هم ایستاده بودند و با کلی رقص دستهجمعی افتادند. حتی یک دومینوی مهندس هم بود که وقتی افتاد یک موتور کوچک روشن شد و تق! کلی دومینو را با هم انداخت. یک بچه دومینو اول با بازیگوشی سعی میکند تقلید کند و بعد هم کارش را خوب یاد بگیرد. اما بین خودمان باشد، راضی کردن بچهها برای سقوط اصلا راحت نیست. یعنی تا وقتی بچهاند اصلا نزدیک قطار دومینو هم نمیشوند.برایشان این یکجور خودکشی است. آنها همین الان هم باید یکگوشه برای خودشان به تمرین و بازیگوشی مشغول باشند. اما آخر نمیشود در برابر راز سقوط هم مقاومت کرد، انگار بدون آن اصلأ نمیشود دومینو بود! ولی صبر کن، از کجای اینقطار باید بهزنجیرهی دومینوها وارد شد؟ آنهم با اینهمه حساب و کتاب؟ و اینجا تازه شروع شهروندی برای دومینوهای جوان است، برای نمایش بیخطای مهارتشان، موقعیتسنجی، و همکاریشان در تکرار چندینبارهی این ماجرا. راز سقوط، پراکنده در سینهی تمام دومینوهای شهر است. نه کسی میداند و نه به تنهایی درک میکند.
۴
هر چنان افتادنی، پیکری است که از خاک برمیخیزد، یا نوری که بر روح میافزاید معنایی را.
موضوع آزاد بدترین ایده برای زنگ نقاشی است. با همهچیز آزاد چطور میتوان خیالبافی کرد و بدون خیال چه باید کشید؟ واقعیت.
پشت نیمکت نشسته و ذهنش مثل کاغذ دفترچه سفید. مداد را برمیدارد و همانطور در هوا یک کادر مستطیلی میکشد. خوب نیست؟ کمی میچرخد، چشم چپش را میبندد و به سمت پنجره نگاه میکند. یک مستطیل کشیده و دراز را در هوا نشانه میگیرد، این چطور است؟
پشت نیمکت خیلی وقت است که ننشستهام، ولی پشت میز چرا. از شروع زنگ نقاشی هم مدتهاست گذشته. زمان زیادی ندارم. همین باعث میشود کمتر درد آزادی را احساس کنم. اتفاقا چند طرح هست که حسابی آشنای مدادرنگیهایند، چه کارهایی که از آب درنیایند! اما باز در همین طرحِ معین هم آزادیِ بیانتهایی وجود دارد. نامرد خیال را اگر رها بگذاری هیچگاه تن به کار نخواهد داد. مثل آدمی که روی نردبان برای نقاشی دیوار رفته باشد و حالا تمام مدت از پنجره بیرون را نگاه کند.
قطعیت یعنی از بین انتخابها یکی را گزیدن. یعنی آزادیهای ممکن را یکییکی گرفتن و تنها ماندن با یکچیز از میان همه. یک یار برای نگریستن، یک یار برای شناختن، برای دل گذاشتن و دل دادن، برای رسیدن. آنچیز را باید بتوان (کوشید که) دوست داشت چون در واقع هیچچیز آنطورها ثابت نیست.
زنگ نقاشی که تمام شود، یا آن چیز» را کشیدهام و همهچیز تمام شده، یا نکشیدهام و موضوع زنگ بعد باز هم آزاد است.
یکبار داستانی نوشته بودم، کلاس زبان کیش، چهارراه جهان کودک. بیست و چهار پنج ساله بودم. نام داستان یادم نیست، برای یک مسابقه بود، طولانی بود. صبر کن، یادم آمد: The elevated. اسمش را گذاشته بودم برجسته، برآمده، همچین چیزی. از زاویهی دید یک شاه بامزه شروع میشد که همهی دنیایش بههمریخته بود. تاجش یک گوشه افتاده بود، دستش یک گوشه، کفشهایش یک گوشه، خدمتکارهایش، تختش، اسبش، همهچیز از هم پاشیده شده بود و شاه بیچاره نمیتوانست از این پراکندگی چیزی بفهمد یا نجات پیدا کند. بعد داستان یک لایه بالاتر میآمد و روشن میشد که دنیای از هم پاشیدهی شاه یک پازل است با قطعهای گمشده. دختر شخصیت اصلی کوله و پازل و چند قلم چیز دیگر را جمع کرده و رفته بود تا بالای یک کوه و آن را میچید تا آخر فهمید یک قطعه کم است. همان موقع یکی از دوستان شخصیت بالاخره آنجا پیدایش میکند و دختر کشف تازهاش را برایش فاش میکند: هرچیزی وقتی از بالا به آن نگاه میکنی راحتتر فهمیده میشود. دختر میداند که پایین کوه در شهرِ خوابیده روی دامنه یک زندگی شلوغ و خسته در جریان است، اما از این بالا که به شهر نگاه میکند انگار میداند قطعهی گمشدهاش چیست و به آرامش میرسد. مثل پادشاه که نظم دنیایش را به تنهایی و در پراکندگی قطعات پازل نمیتوانست برقرار کند.
گاهی وقتها آدم فکر میکند خیلی توی اقلیت قرار گرفته، درصورتیکه اقلیت بودن یک مفهوم نسبی است. من ممکن است در گذشته نسبت به جمع احساس اقلیت بودن کرده باشم، اما حالا در گروهی باشم که بسیار نزدیک به هم هستیم. این گروه حتی اگر گروه خیلیخیلی کوچکی هم باشد، باز هم تا وقتی که من در میانشان هستم حس تنهایی نخواهم داشت، حتی اگر در حافظهام گروه غریبهی بزرگی مانده باشد تا وقتی مجبور به رفتن بین آنها نیستم، در اقلیت قرار ندارم.
اما اخیرا یک بُعدِ جدید برای این تحلیل اقلیتها پیدا کردهام. قبلا در ذهنم اکثریت یک دایرهی بزرگ بود و اقلیت یک دایره کوچکتر و دورتر از آن. حالا فکر میکنم اگر این دایرهها شبکهای از چیزها -یا برای سادگی آدمها- ی بهم مرتبط باشند و ارتباط بهمعنای درک کردن، نزدیکی، و اشتراک داشتن باشد، برای آنهایی که در لبهی این شبکه قرار دارند باز هم اوضاع کمابیش شبیه اقلیت بودن است. به این دلیل که بخشی از یک داستان مشترک هستند اما واقعا در مرکز آن نیستند. برای آنها این یک بخش از وجودشان هست اما تمامش نیست و شاید در مقاطعی اتفاقا آن قسمتی که با گروه تعریف نمیشود نیازمند رسیدگی و توجه باشد. خب که چه؟ تصویری که به ذهنم میآید بلورهای برف است. اگر از نزدیک دیده باشید، مثلا جمعشدنشان پشت شیشهی پنجرهی ماشین، متوجه میشوید که چطور دندانههای ظریف و شکننده و کریستالیشان از یک دانه برف به دیگری پل میزند. حالا فرض کنید یکی از آن اقلیتهای روی لبهی یک دانهی برف تپل وصل شده به یک شاخه بلور از یک دانه برف کوچکتر. حالا یک جامعهی سوم شکل گرفته که هم در دانه برف اول اقلیت است و هم در دانه برف دوم، اما همین بلورهای مرزی برای خودشان یک مرکزیت دارند و دیگر اقلیت حساب نمیشوند. حالا فرض کنید دنیا یک خط صاف است، مثلا لبهی پنجرهی ماشین و ما آدمها مثل دانههای برف آنجا در حال جمع شدنیم. شاید اول از هم دور باشیم. شاید بعضی جاها بیشتر جمع شده باشیم و بعضی جاها کمتر، اما همیشه دانههای برف راهی برای گرفتن دست همدیگر پیدا میکنند. دائم تقارن ایجاد میکنند، فاصلههای خالی را پر میکنند. این البته به این معنی نیست همه همدیگر را خیلی خوب میفهمیم، ولی توضیح میدهد که چرا گاهی یکدیگر را درک نمیکنیم. چرا نیاز به دانههای برف کوچک و بزرگ از همه نوع داریم تا بتوانیم از حس در اقلیت قرار گرفتن کم کنیم و بفهمیم درون دل بعضیهای دیگر چه میگذرد. گاهی اختلاف ما با دیگری زیاد است اما خرده شباهتی هست که به کمک آن میشود پل لرزانی ساخت و از تنهایی و نفرت کاست. همینقدرش هم کافی است. میتوانیم تفاوتها را دوست نداشته باشیم اما لازم است بفهمیم حال هم را.
+ دوست دارم نوشتههایم پیوستگی بیشتری داشته باشد. در تلاشم ببینم در ذهنم چه چیزهایی بیشتر از هرچیز دیگر میگذرد، و میخواهم جواب سوالهایم را با نوشتن پیدا کنم. پراکندگی ظاهرا بیشتر از دهسال در فکرم ریشه دوانده.
++ عکسها از گوگل با جستجوی snow flakes.
خطای انسانی یعنی تلافی، یعنی فکر کردن به اینکه جان با جان فرق دارد، آمریکایی با ایرانی و غربی با شرقی فرق دارد. خطای انسانی یعنی جنجال، هوار، یعنی لعنت.
دلتان چطور تاب میآورد با بار سنگین این اشتباه؟ خرد نمیشود؟ له نمیشود؟ میدانم، میدانم، اشتباه پیش میآید، اتفاق است، اتفاق است. ولی میدانید؟ عزیزِ جانی داشتم که با اشتباه در پروندهی پزشکی زندگیش دگرگون شد، پزشکی که پرونده را در طول روند بررسی تغییر میداد، دروغ میگفت، پارتی داشت، پول، قدرت، سهامدار بیمارستانی خوشنام بود و الان هم راستراست در مطبش مریض میبیند. میدانید این قسمتش را دیگر نمیشود هضم کرد؟ اصلا میدانید دلِشکسته را چطور باید بند زد؟ با اخلاص. فقط همین. یکبار تمامش کنیم، داستان غمانگیزمان را دستکم صادقانه رقم بزنیم.
من که میدانم نمیشود، این چیز زیادی است، مثل آن پزشک که فامیل دور درآمد، نمیشود شکایت کرد و متهم را آسان یافت! نه، زحمت نکشید و جانهای بختبرگشتهی دیگری را نستانید، به تلافی.
+ پانصد میلیون جان بیگناه هم در استرالیا
ذهنم جمع نمیشود تا از هجرت بنویسم، از مرز سرزمینها بنویسم و از مهاجرتی که هیچگاه با انسانها غریبه نبوده. مهاجر که هیچوقت نه اینجایی میشود و نه آنجایی میماند، یکچیز هشلهفی درمیآید که البته اصلأ هم زشت نیست. از بدیهایش این است که تجربهی دست اول از زندگیت با کسانی که تا دیروز همسایه و همشهری و هموطن بودید، فرق میکند. ریشه همانجاست اما نورش را اینجا میگیرد. مشکلاتمان تغییر کرده، امکاناتمان تغییر کرده، عادتهایمان تغییر کرده و حتی گاهی جکهایمان تغییر کرده. دیدید هنرمندان و خوانندههای مهاجر چقدر جا میمانند از ریتم اجتماع داخل؟ همین استندآپها را مقایسه کنید، دستتان میآید.
حالا این دوری فرهنگی فدای سرم. کتاب بیشتر میخوانم، با گروههای سنی متنوعتری ارتباط میگیرم، بالاخره باید راهی باشد که حتی اگر تغییر میکنم در جریان تغییرات آنجا هم قرار بگیرم دیگر؟ فرض کنیم بلی، بشود. از طرفی کسی که به مهاجرت فکر میکند هم دیگر دلش آنجا نیست. در واقع تغییرات از درون جامعه به درون فرد منتقل و منجر به تصویرسازیهای جدید میشود. جایی که اینطور باشد و فلان حقوق را داشته باشد و چه و چه. پس چهار گروه هستیم، آنجایی، اینجایی، آنجایی که به اینجا فکر میکند و اینجایی که به آنجا فکر میکند. اما راست راستش این است که فکر پرواز میکند و چه بسا اینجا و آنجا آدمهایی پیدا شوند که به یکجا فکر کنند، اهالی همانجابیها.
ولش کن. نمیدانم چه میگویم. همهی اینها بخاطر خاص بودن این اتفاق غصهدار است. چیزی که درد آنجا را اینجا نقاشی کرده، آسمان آنجا را با مدادرنگیهای اینجا زرد و قرمز کرده، و خلاصه یک خط راست کشیده بین این و آن. یک درد و خاطرهی مشترک، مثل توپ پلاستیکی که افتاده باشد خانهی همسایه و کسی دنبالش نیامده باشد. همینقدر غریب. انگار زمین از ستم بهستوه آمدهباشد و دستبهدامن آسمان شود: به شکوفهها! به باران! و آسمان راهی نبیند جز سینهشکافتن در برابر موشکها.
هجرت انگار هم گذشته است، برای دل بازماندهها، و هم آینده. آنهایی که رویای سرزمینهای دور، سفر، و پختگی در سر داشتند،. هجرت وصف حال هم هست، برای ما که کاملا میشد تصور کرد یکی از مسافران آن هواپیماییم. هجرت دلکندن است، مهاجر دلش را جا میگذارد فرقی ندارد کجا، هرجایی که فکرش سفر کند. مهاجر مرز ندارد.
آنجا» از این دردها بسیار دیدهاست. این بار فرقش این است که برای ما خاطرهاش غلیظتر و دردناکتر تکرار میشود. دردهای گذشته هم دردمندهای خودش را دارد، مگرنه؟ پس قبول کنید که اینجا و آنجا از هم جدا نیستند، همه دردمندیم. هیچکس نمیرود که بازنگردد و پشتسرش را نگاه نکند و هرکسی که مانده فکر نمیکند دنیا چاردیواری خانهاش است. انسان دائم در هجرت است و مرزی که اینقدر سرش دعواست همین آدمهایند که تنوعشان را نمیبینیم. سرزمینی را از مردمانش خالی کنید تا بفهمید که صحبت از مرز بیفایده است. هرجا ایرانی باشد همانجا ایران است.
از اسبابهای شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را میپرسم نه نام خودم را میگویم. نگاه میکنم فقط، یا گوش میدهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیدهام که بهجای خودشان به سنتور زدنشان گوشکردهام، شناسهشان این بود که چه دستگاهی میزنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز میزنند، و یا کیها و چندبار در ماه میآیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دیدم یکی از اسمها همینطور دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود تا جایی که فقط وزنش خاطرم هست.
خانم جدیدی به شرکت آمده از تیم مارکتینگ، بنگلادشی بزرگشدهی کانادا، از دیروز دوبار سعی کرده با من حرف بزند و به زور چند جمله تحویلش دادهام. ایستاده بودم نگاه میکردم. شروع به حرفزدن که کرد چندبار همزمان صحبتش را قطع میکردم. در فکرم جواب گپزدنهایش را جور میکردم و به ذهنم نرسیده بود که قبل از همهی اینها باید بگویم: سلام شما جدیدید؟ فلانیام، خوشبختم از آشناییتان. اسباب شرمندگی، آنهم در ارتباط با یک همکار بازاریاب.
کار آدم در انزوا به جایی میرسد (شاید جای خوبی) که اگر قبلا از روی غرور و اطمینان و قدرت، و یا از وجه شور و نشاط و تفریح، کوتاهمدتی به جلسات کتابخوانی گروهی میرفت، حالا مثل دارویی تلخ بیاید و کتاب هنگامی که نیچه گریست» را که یکسال کنج کتابخانه نشسته و با لجاجت از خواندنش سر باز زده را بردارد و بخواند، که برسد به نقد گروهیای که ده روز دیگر برگزار میشود. البته، وارونگی هیچ جای تعجبی ندارد و از این درون اسرارآمیز هرچیزی که فکرش را کنیم برمیآید. مسئله آن است که تمام این تناقضها بر پیکر مجسمهوار من زیبا میشوند، آبی رنگ شوم یک زیبایی دارد، قرمز رنگ شوم یک زیبایی دیگر، و سؤال این است که کی و در چه شرایطی قادر به تشخیص هروجه ممکن و ستایش نیکوییاش میشوم. ای آدمها، اینبار نه میآیم که نظر کارشناسی بدهم و از هیجانهایم در خواندن و زندگی با یک کتاب بگویم، و نه حتی بهخاطر شنیدن نظرات دیگر روی یک موضوع، یا رفع تشنگی از نظریههای روانشناسانه میآیم. نه حتی با برنامهای میآیم که خودی نشان بدهم و یار و رفیقی پیدا کنم. اینبار فقط میخواهم به بهانهای که سازگار با درونم هم باشد، فقط در جمع شما باشم. میخواهم یکی از شما باشم. میخواهم چند ساعتی از خودم و تنهایی سررفتهاش جدا شوم و با مهر ورود خواندن این کتاب، حق بودن در یک جمع را بدست آورم.
ظرف میشورم و در ذهنم حرف میزنم. اولین نان/شیرینی عمر سی و ششسالهام را درست میکنم، و دائم به خودم میگویم مامان اینکار را اینطور میکرد و بابا همیشه اینجا فلان چیز را میگفت و زمان گذشتهی جملههایم پتکی میشود که بفهمم جدایی مکانی چقدر جدی است. من آدم دل گذاشتنم و شاید اگر صحبتی هم نمیکنم مشاهده و ملاحظاتم هست. همینکه ببینمشان، حرفهایشان را با دیگران بشنوم، عکسالعملهایشان را روی چهره متوجه شوم، انگار حرف زدهام. اما اینجا و حالا، دور از همهچیز و در حبابی که هیچچیز نیست جز خلاء و من، جدایی شوخیبردار نیست. چهچیز عوض شده؟ کارهای من با خودم. در این حباب فرصت گفت و شنود شخصی زیاد است، تمرکز بر خود بیش از اندازه است. الان مدتی است که گفتگوها اما تمام شده و من حکم مسافر چکمهبهپایی را دارم که هرآن دلش میخواهد سفر کند. بهشکل مسخرهای و بخاطر ترک وابستگی، بزرگشدن، و ساختن زندگیای از آن خود، و تجربههای جدید، به این حباب روی آوردم و حالا نتیجهی تمام تجربهها شده بازگشتن به سمت همان نقطهی اولیه. این یعنی هوای حبابم را نفس کشیدم و دیگر اکسیژنی در این فضا نیست که بخاطرش بمانم. یعنی زندگی بیش از آنکه خط صاف یا اصلا خطی باشد! یک دایره است و از این تکرارهای موجوار دلپذیر و در عینحال دلهرهبار، هیچ گریزی نیست. داستان یکچیز است و ما هربار آن را یکجور دیگر میخوانیم، چون آن یکچیز خیلی چیزها را دربرگرفته، خیلی بیشتر از آنکه بشود یکجا فهمیدش. همین تناقضها مثلا. خارج از اینها وقتی ناامیدی حالم را میگیرد در همان لحظه سعی میکنم یک وظیفهی مرتبط برای خودم تعریف کنم. مثلا اگر نگران دوری از والدینم هستم، باید شرایط چندسال دیگر را تصور کنم، زمانی که باید بیشتر مراقبشان بود، روحی و جسمی و برای این موظفم. بیشتر متوجه این موضوع هستم که شرایط خانوادگی من میتواند در شرایط آنها هم تاثیر بگذارد و زنجیرهی این اثرگذاریها، نمیدانم مرا به کجا میرساند آخر.
اگر فعالیتی یا کاری را دنبال میکنید که حتی مقدار ناچیزی، بزرگتر از هدف شخصی است، لطفاً از آن و چگونه شروع شدنش بنویسید. اگر کتاب یا زندگینامهای سراغ دارید که در همین ارتباط روی شما تاثیر گذاشتهباشد، برای من بنویسید. اگر در این بلبشوی جهانی (که انگار همهچیز خارج از کنترل یک آدم عادی است)، راهی برای بهپا کردن یک چارچوب سراغ دارید، بنویسید. مهمتر از همه، اگر سرتان به زندگی شخصی گرم است و دائم نگران ایننیستید که اگر سوراخ کشتی را تعمیر نکنیم دیر یا زود همهمان غرق خواهیم شد، بنویسید چطور. رمز تمرکز و دوری از سرآسیمگی چیست؟ من به سرمشق نیازمندم. اگر به هر طریقی جایگاه واضحی دارید بین فردیت خودتان و جمعیت بیرون، برای من بنویسید. چطور میشود هم به خود پرداخت و هم در خارج تاثیر گذاشت، همزمان، نه به امیدی در آینده. من و فکرهای ایدهآل و انتزاعیام، بهشدت از یک برنامهی عملی و انجامپذیر دوریم.
اینجا بازدید چندانی ندارد پس این پست حالاحالاها ثابت میماند. بله، اگر آدم اسیر باشد، گرسنه باشد، بیسرپناه باشد، این فکرها را نمیکند. درست. اما حالا این فکرها هستند و طلب جواب میکنند. برای شکر نعمت هم شده، نمیتوان از آن گذشت.
+ اینجا حرفهای زیادی دربارهی خودم به ذهنم میرسه که باز هم کلی میگم فقط بخاطر اینکه زیر پست باشه شاید مفهومش رو روشنتر کنه.
مشکل من در تشخیص چیزی هست که باید رویش انرژی بذارم. تناقض فردی و اجتماعی هم که گفتم به این خاطره. حالا یک فلسفههایی هست که میگه اگر خودت رها نباشی به کمک کسی یا چیز دیگهای هم نمیتونی بری و یا اونها رو برای پنهان کردن ضعف خودت داری بهش میپردازی پس اول خودت را بشناس و زندگی رو وقف خودت کن، و من نمیخوام از اینها جواب سوالم رو بگیرم. به دلیلی که خیلی ساده است، من دقیقا همینکار رو میکنم و اصلا نمیتونم هم جوری غیر از همینجور که فکر میکنم (جدا از خودشناسی) زندگی کنم. پس از این وجه غافل نیستم. اما میبینم باز هم چیزی کمه. خوب، حالا تا حدی که همین الان شناخت پیدا کردم، عمری رو گذروندم، بعدش چه؟ با اینها چکار کنم؟ در واقع این فشار روانی کاری نکردن یا به کار نبردن اندوختههایی هست که آدم فکر میکنه بدست آورده و درست مثل شعری که حفظی یا آمادگی جسمانی که یکسال کامل برایش نرمش و تمرین و باشگاه رفتی، اگر همینطور بمونه خب از دست میره. شعرها یادت میره، آمادگی رو از دست میده، زبانت افت میکنه، مهارتت کم میشه. از سمت دیگه در مقاطعی مثل الان که از هرطرف خبر بد روانه است (باز هم میگم سرچشمهش در کنترل ما نیست، ما مستقیما مسئول فقر و سقوط هواپیما و اصابت موشک و بیماری و جنگ و غیره نیستیم، تگذار نیستیم و قدرتمون در حد آدمهای عادیه)، بیشتر با این بحران روبرو میشویم که پس چه کاری از دست ما برمیآید؟ همینطور زندگیمون رو ادامه بدیم؟ با چه نگرش و سمت و سویی؟ این قسمت جمعی هست که مورد اشارمه. من واقعیتی دارم در زندگی خودم، آدمهایی که هرروز میبینم، نقشهایی که دارم تو خونه، محیط کار، با دوستانم، خانوادهام، جاهایی که سفر میکنم، و غیره. خیلی طبیعیه که همین لحظهی حال رو بچسبم و فکر چیز دیگه رو نکنم، چون هرچیز دیگهای فقط در خیال من زنده است و رخ میده، نه در واقعیت الان. اما از سمت دیگه اگر به کل همهچیز رو به شکل شخصی نگاه کنم احساس خوبی ندارم. شاید بهخاطر این هست که مراحل قبل رو گذراندهام، دیگه حال و حوصلهای برای درس و تحصیل ندارم و خیلی رک و صریح، هرچی قرار بوده بشه دیگه شده. حالا یک آدم عادی هست با سالهایی باقی مونده از زندگی و تردید و دودلی بر سر اینکه تکلیفش بین خواستههای فردی و اجتماعیش چیه؟ من اولویت رو میدهم به درونیات، باز هم. مثلا:
- کارهایی هستند که به روحیه من بیشتر نزدیکه، در حالت خیلی ایدهآل نقش معلمی رو میشه در نظر گرفت، از این راه هم من اندوختهام رو استفاده میکنم و هم تاثیری روی جامعه (در بلندمدت و غیرمستقیم) دارم. یا نوشتن، اگر واقعا دربارهی این دغدغهها بنویسم، فکر کنم و تحقیق داشته باشم، شاید چیزی نتیجهاش بشه که بهدرد بقیه هم بخوره (باز هم بلندمدت و غیرمستقیم).
- برای رهایی از فشار روانی (چون روشن شد که من بهرحال همیشه از خودم به بیرون حرکت کردهام و نه خلاف آن)، یک کار اجتماعی کوچک انجام بدهم. کاری که بشه اثرش رو دید در بازهی زمانی کوتاهتر. ملموس باشه، شدنی و در دسترس باشه. منظورم از این پست این بود. میتونه عضویت در انجمنهای مردمی باشه، یا اهدای کمک مالی باشه. اولی رو تا بهحال توفیقش رو نداشتم و دومی رو سعی میکنم تا حدی انجام بدهم اما راضیکننده نیست.
بهنظر خودم یکی از محرکهای این بحران حس کم بودن وقت و فرصت زندگیه، هم به دههی چهارم زندگی مربوطه و هم با حوادثی که این مدت برای قشرهای مختلف مردم و حتی در سطح جهانی اتفاق میفته، تشدید میشه. اینکه آدم میبینه در کنار دیگرانی امکاناتی داره، زندگیای داره و مشغولش میشه، هممون سرگرمش میشیم و بعد یکدفعه یکی میاد و چند صفحه از کتاب داستانی که توش زندگی میکردیم رو از بیخ میکنه و پاره میکنه. میگم چطور باید از این فرصت بهتر استفاده کرد، از رفاه فردی برای رفاه جمعی، که هنوز در آن به هویت فرد احترام گذاشته بشه.
++
مطلبی مرتبط از یک وبلاگ خوب که اتفاقی همین الان به دستم رسید :))
برگی برای زرد شدن، شاخهای برای جوانهزدن. چشمی برای خوب دیدن، فکری برای آشفتهشدن. زمانی بدون شروعشدن و حیاتی پنهان در پابهجا ماندن. حماسهای برای عشقورزیدن و سی برای عصبانیشدن. انسانی برای دست و پا زدن و شمعی برای انسانساختن. سپیدی برای دستآویختن و سیاهی برای چنگانداختن. باری برای کشیدن و گنجی برای روی چشم گذاشتن. افسونی برای یاد غم از دل بردن و خاطرهای برای از بن سوختن.
حرفهایی هست که خودم هم از آن بیخبرم، در این حال و ساعت، کوک نیستم برای گفتن و حتی کشفکردنشان. تنها میدانم روح سرگردانی به دنبال چشمهای آب جوشان است و دائم صدای آب را میشنود اما راهی به سمتش پیدا نمیکند. چهبسا به سمتی برود و بعد ببیند نبض آبی که میخواست در سویی دیگر میزند.
بیهودهگویی را باید کوتاه کنم. اینطور هبچ سازی کوک نمیشود. نمیشود که من محو ستارههای جعبهی چوبی سنتور شوم یا برق سیمهای موازی یا حتی گرد و خاک نشسته بر چهرهاش، و بعد همهچیز کوک باشد. نه، نه، نه، نادان کوچک.
بگو، طفره نرو و بگو.
میدانم که دوست نخواهی داشت. اما، دلیل رفتن را نمیگویی، دلیل رنج کشیدن را هم نمیگویی، من را میگذاری با خیالی از او، از هرچه که میگفت یا میکرد در گذشته یا اگر حالا بود. میگذاری نفهمم.سفرم به آن روزهای امتحان نهایی و تازه رفتنم به کانون چطور بود. شناورم میکنی در این خاطرهی ناخوانده تا یکباره به خود بیایم و بپرسم چه کسی مرا آنجا برد؟ بلی، تو میدانی ولی من آگاه نبودم، برای لحظههایی خاطره را با جان آمیخته بودم. بعد فهمیدم که آن نازنین و روح پاک خالهپری بود. و باز میدانی که روی زمین و لای آن قفسهها مینشستم و کتابها را ورق میزدم. میدانی آنجا تازه گردونه دیده بودم. میدانی دختری بود به چشم من خیلی خیلی بزرگسال تا آن حد که خالهپری نامزدی و حلقهی ظریف انگشتش را تبریک گفت. میدانی آن دختر، لیلا، با مانتوی مشکی بلند و مقنعهی مشکی بیچانه آمد بین ما بچهها نشست و کاغذ نقاشی باریک و انیمشنوار را در گردونه جا داد و چرخاند. تقتقتق.تق! یک دور دیگر! یک دور دیگر! میدانی؟ از کانون فقط رفتنش یادم هست، انگار هیچوقت خارج نشدم از آن. و باز میخواهی بگویم. از چه؟ مصلحت؟ میخواهی باور کنم بریدن یک برگ نرم و تازه یا له کردن گلی لطیف زیر پا حتما ضرورتی داشته؟ میدانی که گول میخورم و میپذیرم. این حرفها خوب من را خام میکند ولی باز فراموش نمیکنم که دنیا میشد جا برای نفس کشیدن یک برگ زنده هم داشته باشد. میشد، تو باید بدانی که میشد. میدانی چند روز است غمگینم. تا امروز صبح که زودتر از قرار همیشه زنگ زدم. رفته بودند سر خاک. همین، سر خاک. بیهیچ مفعولی، بیهیچ کلمهای که توضیح بدهد برای که و چه. حالا من فاصلهی کانون تا سر خاک را، در این ذهن آشفته، تنها باید بروم. یک دور دیگر، خواهش میکنم.
میدانی، گاهی این رنج دادنت را نمیشود درک کرد. نمیشود گفت چرا یکی رنج میکشد برای گرداندن چرخ روزگار دیگران، و اگر جز این است، یکی، روحی از جنس فرشته چون تو میدانی عصیان بندگان دیگرت را، رنج میکشد برای تبدیل طلا به چه؟ به من نگو سوالهایی داشت در درونش که جوابشان تنها در این راه بود. نه، این تنها خوشبینانهترین گمان من است.
به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظهها و حسها و تجربهها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیمبند زیستنِ خوابگونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفهام، به اینکه چه فرقی دارد چهکاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمیشوم بهجای آنکه در پی کوزهگر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمیورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، بهدنبال آب نباشم و از گِلشدن شاد نشوم؟
پس از سالها لذت داستان خواندن و در آن زیستن را دوباره تجربه کردم. چیزی شبیه کودکیهایم. این یعنی در هر دو قدم از داستان از آقای نویسنده میپرسیدم که تو آخر از کجا میدانی؟»، اینکه خود منم!» و بعلاوه چطور این چیزها را توانستی جوری بنویسی که انگار خود منم؟!».
هویت» اولین کتابی است که از میلان درا میخوانم. کتابهای معروف زیادی دارد و شاید بارها قبل از این اسم خودش و بار هستی را شنیدهباشم. اما خب، خوب یا بد، شهرت باعث نمیشود من بر تنبلی و اینرسی جاودانهام غلبه کنم، در زمانهای زندگی میکنیم که شهرت آسان بدست میآید. در مقدمهی کتاب نوشته زبان درا شاعرانه است که من نفهمیده بودم یعنی چه. کتاب را که شروع کردم، دیدم روایت ساده و از زبان دانای کل است، پیش خودم گفتم: یک کتاب قدیمی، و با بیخیالی تصور کردم که چه قرار است مثلا اتفاق بیفتد؟ بعد متوجه شدم روایت این ویژگی بینظیر را دارد که یک رخداد را از ذهن هردو شخصیت بازگو میکند. اعتمادم به نویسنده اینجا جلب شد، قدردان رعایت نسبیت در داستان شدم. بعد به نظرم آمد چقدر جنس ارتباط، عشق، و دوست داشتن شخصیتها برایم آشنا و واقعی است. داستان میتوانست دربارهی من باشد، دربارهی هردونفری که به هم، و یا هرکسی که به خودش در ارتباط با دیگران فکر میکند، باشد. با وجود آنکه هیچ توصیف عاشقانه و ای در کتاب نیست، اما عمق تعلق داشتنشان به یکدیگر و احساسات رقیقشان کاملا مشهود است. بجز این لطافتهای شاعرانه، کتاب و پایانبندی آن خواننده را با یک سؤال جالب تنها میگذارد: تغییر کی رخ میدهد؟ از کی و کجا ما دیگر آدم قبلی نیستیم، اگر البته آن نسخهی قبلی خودش محصول تغییر از نقطهی قبلتری نبوده؟
و در آخر و در مقایسه با کتابِ از نظرِ داستانی ضعیفِ وقتی که نیچه گریست»، در این کتاب چقدر اصالت و انسانیت واضح و آشکار است. چقدر بدون قضاوت شخصیتها معرفی میشوند و جان میگیرند. حرفهایشان بدون آنکه طبقهبندی خاصی از نظر روانی، جامعهشناسی، یا فلسفی و غیره داشته باشند، مثل دو آدم خیلیخیلی معمولی، مثل خود خواننده، در جریان داستان عرضه شده و عمق قلب و احساس و فکرشان لمس شده تا احساس مشابهی را برای ما هم ایجاد کند، و بهاین شکل، هم میزبان عاشقانه دوستداشتنها باشیم و هم ترس و تاریکیِ شک و توهم را در خودمان بیافرینیم.
و حرف آخر، داستان شاید کمی در انتها اوج میگیرد و قطعا در انتها فرم فراواقعیت و خیالیتری هم بهخود میگیرد، درحالیکه تا اواسط بیشتر درگیر صحنههای کوتاه و روایتهای موازی دو شخصیت است. اما برایم جالب است که بیهیچ زحمتی از داستان در برابر نویسنده فاکتور میگیرم. در واقع نمیتوانم فکر کردن دربارهی توانایی نویسنده را رها کنم. اینجا هنرِ او که چطور اینقدر خالص و با شناختِ دقیق از انسانها نوشته، بسیار مهمتر از کل داستان و حتی خواندن تمام داستانهای دیگر اوست.
۱
رومهی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت بهنام از منبهتو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچهها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بیتعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونهای داره، تشبیهها هم خیلی نخنما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم!
۲
از او میپرسم قرار است چه بشوم؟ لبهایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمیتوانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو میآورد. فرو میروم، رد انگشتها باقی میماند بر تنم و چون یک دست رهایم میکند کوبیده میشوم بر زمین، یک بار، دو، سه، چهار بار. فرو میروم در خود و باز گرد و پهن میشوم. به دستها میگویم: از من چه میسازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت میکوبند مرا. هیچ نمیدانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بیشکلی است، رنج من هیچچیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام میشود. حالا بهحال خود رها شدهام. شکل غریب و ناشناختهای دارم حاصل ضربهای سخت بر زمین. جهشی پیشبینینشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژهای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکلگرفتن، هیچچیزی نیست. هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساختهاند، چه بر زمین و با دست، چه بر دیوارهای خشکشده، از درونم، و بیدست.
۳
از کوفتن است که فکر میکنم و واژه قطار میشود. از کوفتن است که خسته میشوم و خستگیام درمیآید. از کوفتن است که زندگی استارت میخورد و جریان میگیرد. نمیدانم، شاید در این کوفتنهاست که روح زاده میشود.
۴
کارهایی که برایم سختتر است را باید جدیتر بگیرم، روح بیشتری دارند.
فقط مینویسم تا کمی آرام بگیرم. فکر و ذهنم از هم پاشیدهشده و هزار گوشه است، خودم یک گوشه نشستهام. آخرین حسی که میخواستم داشته باشم افسردگی و استیصال است. سعی میکنم منطقی فکر کنم، موفق نیستم. بیشتر از هرچیز دیگر لابد غر میزنم. کرونا متمدن و جهانسومی نمیشناسد. پای جان که در میان باشد، همه همانقدر بدویاند که دیگری. از دست همکار سوئیسی فرهیختهای که پشت سرم مینشیند حسابی حرص میخورم. دود سیگار الکترونیکیش را دائم کی در اتاق بیرون میدهد و حالا نگران ویروسیشدنش است. دیروز صبح آمده و از تمام ما پرسیده سالمیم یا نه، که اگر نه برویم خانه. در کانادا هنوز تعداد انگشتشماری مبتلا به ویروس کرونا شناسایی کردهاند اما زمزمهاش هست که محلول در فلان داروخانه تمام شد، یا فلان مغازه به تازگی از آن ماسکها» آورده. خود من در همین مملکت متمدن خیلی شیک و با کلی فکر و تحقیق، دوهفتهپیش از آمازون خرید اینترنتی کردم و کاشف بعمل آمد از هنگکنگ بسته را پست کردهاند. باید بهتر میدانستم که همهچیز از همانجاها اینجا میرسد! اما چند روز طول کشید تا دوزاریام بیفتد و وقتی درخواست لغو سفارش دادم که در میانهی راه بود. بله، نمیخواهد همکارم را خودخواه جلوه بدهم، خود من هم نخواستم هیچ ارتباطی با جایی که گرفتار ویروس است داشته باشم. حالا چه روی سطح بماند یا نماند یا هرچه. شنیدم مردم اوکراین جاده را بستهبودند تا کسانی که از چین منتقل شدهاند وارد شهر نشوند. من در همین دهروز از تصور هر تماس آلودهای که از طریق من به دیگری منتقل شود از ترس فلج شدهام. هربار به خودم میایم و منطقی فکرمیکنم، همهچیز سرجایش است اما وقتی ترس راه باز میکند میتوانم در همان لحظه بیمار شوم. غیر از اینها، غرق در اخبارم. این چه آسایشی است که از عزیزانت دور باشی و بدانی این ترسی که در دل توست جهانجهانبرابرش در روزهای آنهاست؟ که حتی نتوانی فکر کنی که اگر کمکی لازم باشد، میتوانی بروی!
به مردمی هم فکرمیکنم که لابد کرونا بزرگترین مشکل زندگیشان نیست و از این بزرگتر خطر کردهاند. همینطور به آنهایی که فقر مجالی برای آگاهی و حساسیتشان نسبت به یک ویروس باقی نگذاشته. و باز آنهایی که با بیخیالی و بیمسئولیتی مردمبیشتری را در معرض خطر قرار میدهند. در عصر اطلاعات و با دسترسی تماماینقشرها به رسانه، باید بیشتر از هرچیز فرهنگسازی کنیم. از احساسات خشمگینمان، ترسویمان، خودخواه و شاید حیوانیمان پرده برداریم. درک کنیم این همانجایی است که اگر به حال دیگری دل نسوزانیم عاقبت خودمان گرفتار میشویم. چه در شرق جهان و بخاطر عدم مواجهه اصولی با بیماری، و چه در غرب و مردن از ترس بیماری بجای خود بیماری.
+ بهنظرتون این نقاشی گویای سکتهی مغزی هست؟
++ سیگار برقی یا الکترونیکی خیلی مضر هست، ذرات معلقی در دودش هست که بخار آب (برخلاف باور عام) نیست و بهشدت برای ریه خطرناکه. از این جهت اشاره کردم نه بهخاطر نفس سیگاری بودن یک نفر.
این سخنرانی تد جالبه در همین مورد.
هفتاد و دو سیم هستیم، بستهشده به گیرههایی فی و زیر نگاهمان تختهای چوبی و صیقلی پهن شدهاست. صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. کنار هم دراز کشیدهایم. گاهی یکی از ما کش و قوسی به خودش میدهد تا رخوت س را از بین ببرد. گاهی هم از سرما یا فشار زیاد خودمان را در هم جمع میکنیم. خانوادههایی داریم چهارتایی، سهتایی، یا حدافل حداقلش دیگر دوتایی. مجرد بین ما پیدا نمیشود، یک سیم تنها صدا ندارد، یعنی بهتر بگویم، نمیخواند که نمیخواند. خواندن همراه میخواهد. یک سیم با سیم دیگر، دو سیم با دو مضراب، دو سیم و دو مضراب و یک خدا، خدایی که آهنگ هر واژه را از بر باشد.
روا نیست اگر بگویم خدا همیشه هست. دست کم خدای ما آنطور خدایی نیست. این را به تازگی و در یک تلاش دستهجمعی فهمیدهایم. مدتها بود خدا در خانهمان را نزده بود، دیر به دیر پیدایش میشد. تاریکی و خستگی به ستوهمان آورده بود و هر کداممان یکجور خودش را میکشید و بین گیرهها بیقراری میکرد. آنوقت در آن معدود قرارها چهکسی رمق خواندن داشت؟ خدا که پیدایش میشد بهجای نواختن تنها باید ما را کوک میکرد. دوتایمان یکجور بودیم دوتای دیگر جور دیگر، یا بدتر، هرکداممان یکجور متفاوت. هرچه در سر خدا میچرخید، ما همان میشدیم. میخواندیم آنچه قبلا میخواندیم. بالاخره انگار کوک شدهبودیم. تا یک شب، دستگاه همایون، پس از بیداد و نیداوود و سر چهارمضراب راوندی، شک پیدایش شد. انگار یکچیزی را درست نمیخواندیم. درواقع اما هرچه باید میخواندیم را میخواندیم. تمام گوشهها، تمام دستگاهها، هرچه در حافظهی خدا بود شبیه خودش بود. تا آنکه کتاب را باز کردیم. کشیدگیمان را با اندازههای کتاب مقایسه کردیم. چه حرفها، چه حرفها. ما به این همکوکی و به این ناکوکی! مگر میشود؟ هرچه باید میخواندیم را، با دقت کامل، قدرکی پایینتر میخواندیم. انگار خجالتی شدهباشیم و سرمان پایین افتاده باشد. آنجا بود که فهمیدیم هرچه در حافظه است نمیتواند درست و واقعی باشد. حداقل برای اینجور خداهایی که دیر به دیر پیدایشان میشود و با ما همدل و همنوا نیستند. از وقتی خودمان را جمع کردهایم اصلا یک شخصیت دیگر شدهایم. تازه یادمان آمده که بودیم و چطور میخواندیم. حیف که صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. صدای اعتراض و خستگیمان هم وقتی سکوت طولانی میشود گمراهکننده است. تنها راهش این است که خدا زیاد در خانهی ما بیاید. به ما سر بزند، صداهایمان برایش تکراری و محو نشود. خیال صدایمان جای خودمان را برایش نگیرد.
2
فریباخانم، یا همان خانمبُرهانی، رو کرد به منیژهخانم، یا همان خانمعلوی، و گفت: هشت بار گذاشتم پخش بشه که گوش بدم هربار از اونجا رد میشد و نمیفهمیدم». هر دو روبروی من نشسته بودند. عادت داشتم به مکالمهها گوش بدهم. در این چند دقیقهی بین دو کلاس که استاد، بهجای استراحت، تیز و فرز مشغول دادن مضراب و آثار کمکآموزشی و جوابدادن به سؤالهای بچهها بود، کلاس ما آرامآرام بسته میشد. با همین مکالمهها و نگاههای آشنا، انگار بخشی از نیت و اقامهی مناجات باشد. بعضیها درسشان را با مضراب روی پا تمرینمیکردند، چقدر هم خوب بود که تمام نتها صدای تکتکتک خالی میداد و زیباترین و باشکوهترین درسپسدادن، موازی آن تکتکها در ذهنمان پخش میشد. بهرحال فریبا خانم هربار به شکار یک واژهی موسیقایی خاص، گوش تیز کرده بود و باز از دستش داده بود، از بس که گوشش فکر میکرد آشنا و عاشق واژههاست.
3
یک چیزی در فکرم راه افتاده به من میگوید: یک قطعه بود که عجیب بود، شگفت بود، دوستش داشتی. الان کجاست؟» کل دستگاهها را دارم. هربار میگذارم به پخش شدن همه آشنایند ولی اسمهایشان یادم رفته. قبل و بعدشان یادم رفته. از آنها چه مانده؟ مشتی واژهی ملودیک، مثل بوق تلفن، خاطراتی قدیمی، بیحس و بیزندگی. تصاویری ثابت و خاک گرفته. میگردم دنبال پوشههایی که کمتر گوش کردهام در این مدت. میرسم به سرو بلند و وَرَشان هرکدام با چهار قطعهی حدودا دوازده دقیقهای. یک قطعهی سهگاه در ورشان بود که میشد خوب با آن کار کرد. آن را پیدا کردم. ولی آنی نیست که دنبالش میگردم. سرو بلند را میگردم. قطعهی سوم که آغاز میشود حس سرگیجهی خفیفی پیدا میکنم. نمیدانم این از کجا آمده، نمیدانم اسمش چه بود، همهچیز از حافظهام پاک شده، همهچیز جدید است، حتی خودم را نمیشناسم. خشمگین میشوم. در درونم چیزی غلیان میکند، چیز دیگری با جادوی صدایش مثل یخ آب میشود و وا میرود. چرا فراموشش کرده بودم؟ مگر استاد این را برایمان سر کلاس نمیزد؟ این مگر ابوعطا نبود، پیش درآمد درویشخان نبود؟
از آن روز این قطعه را زیاد گوش میدهم. اما حالا دیگر وقتی پخش میشود شروع میکنم به نشنیدنش. خدا باید دلگنده باشد. عاشق نشود، احساساتی نشود، در خوشیِ صدا غرق نشود. تمرین را رها نکند. قدر بندههایش هم بداند. از جادو هم پرده بردارد. خدا باید در واقعیت زندگی کند، اگر میخواهد خدایی کند و خداتر باشد.
+ بداههنوازی ابوعطا با پیشدرآمد و رِنگ درویشخان از آلبوم سرو بلند با اجرای مجید کیانی.
مینو،
دیگر چارهای نمانده بود مگر آنکه این نامه را برایت بنویسم. تو مرا نمیشناسی و خب، متاسفم بگویم که من هم زیاد تو را نمیشناسم. با وجود این، چند وقتی است که دائم در ذهنم جان گرفتهای. شرمنده هستم که تا مدت زیادی اطلاعاتم از تو در حد نوستالژی دوران کودکی و آهنگِ خوبِ روی سریالت بود. حتی قبلتر از آن فکر میکردم داستان تو داستان سیلاس است، پسرکی هم قد و قوارهی تو که در سیرک کار میکرد و یک آقای چاق و سیبیلو هم مدام شلاقش میزد. تا مدتی بهدنبال سیلاس بودم ولی از آنجایی که هیچوقت هیچ برف و بهمنی توی جستجوهایم در نمیآمد و بخشی هم از روی خوششانسی، بالاخره اسمت را به یاد آوردم: مینو، Mino». باید بگویم خیلی اسم زیبایی است. باز هم شاید خودت بیخبر باشی اما نیمی از زندگی تو در موسیقی روی فیلم روایت میشود. آهنگ غمانگیزی است اما بسیار زیاد حس ماجراجویی و داستانی دارد، خیلی آدم را به فکر میاندازد، نمیدانم میفهمی چه میگویم یا نه.
اعترافم حقیقت دارد، من غیر از آنکه تو و پدر و مادرت زیر بهمن مانده بودید و بعد گرفتار جنگ جهانی اول شدی، هیچچیز دیگری را بخاطر نمیآوردم. اما خوشبختانه سرنخهایی از داستانت هست.
پیدا کردنشان در این روزها کار سادهای است. دیگر مثل صدسال پیش نیست که اسمها و آدرسها گم شوند. ما دائم به تاریخ گذشته و آیندهمان پیوند میخوریم. مثل همین روزها که دست کمی از روزهای جنگ ندارد. باز هم من نمیدانستم تو ایتالیایی هستی، این روزها اخبار خوبی از هیچکجای دنیا به گوش نمیرسد. همهجا پر شده از ویروس کرونا. حال ایتالیا هم خراب است، حال پزشکان همهجای دنیا خراب است، بیمارستانها پر شده و امکانات کم است. میدانم برای بچهی شیردلی مثل تو که حتی جنگ هم نتوانسته مانع پیداکردن خانوادهاش شود، شنیدن این حرفها حس و حال دیگری دارد. چند وقت است دارم فکر میکنم اگر حالا و در این زمانه بودی برای ایتالیا چکار میکردی، و هنوز به جوابی نرسیدهام. سرگذشتت را دقیقتر خواندهام و بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتهام. مثلا اینکه ببینی مادرت دچار افسردگی و جنون شده، یا با پدرت و خانوادهی دوست خانوادگیتان در اتریش در صحت و امنیت باشی و برگردی به مرز درگیری تا جبههی ایتالیا را از نقشهی عملیات اتریشیها با خبر کنی، نشانهی وطندوستی است نه؟ اما تو در همان نقش جاسوسی هم دوستان اتریشی داشتی، و دوستیت آنقدر خالصانه بود که وقتی دستتان باز شد اسم هرکس دیگری لو رفت بهجز تو. نمیدانم آن خلوص کودکانه و جوان چطور تاثیری داشته بر فرماندهی ارتش آلپینو و اوباش و ژنرال اتریشی که همه و همه فقط به تو برای رسیدن به هدفت کمک کردند. شاید حلقهی بعدی این پیوند این بود که تو هم به کمکشان بیایی. شاید مهمترین مسئله در این میان کمک کردن آدمها به هم بود.
میدانی، یک زیبایی سرگذشت تو آن است که همهی شخصیتها به نوعی قصدشان کمک بود. اگر روزی من بخواهم سرنوشت یا داستانی از زشتترین وقایع مثل جنگ، کشتهشدن آدمها، جنون، خیانت، و وطنفروشی بنویسم، حتما یادم میماند که چطور اثر یک سر ارزن محبت و خوبی ممکن است تا مدتها باقی بماند و منتشر شود. باید یادم هم بماند که موفقیت به معنای نبودن تیرگیها و بداقبالیها نیست. به معنای زیر بهمن نماندن و در روزگار جنگ نزیستن و از دست دادن دوستان و آشنایان نیست. واقعیت تلخی است، نمیدانم خودت با آن کنار آمدهای یا نه. مادرت از جنون گمشدن تو رهایی یافت یا نه؟ تو با وجود همهی کارهایی که برای ایتالیا کردهای خوب هستی یا نه؟ فکر میکنم آن رقص زیبایی که ت پس از تمام شدن جنگ با آن والتس اتریشی کردید خودش گویای جوابم باشد. باید بگویم این دیگر بهطرز غافلگیرکنندهای شیرین بود که آدم هیچ مرزی بین دوستداشتنهایش قائل نباشد و در درونش تمام جنگها خیلی قبلتر از جنگهای واقعی تمام شده باشد. بعنوان یک وطندوست خوشقلب و یک آدم آزاد از بند وطن، یکجور دیگری در خاطرم میمانی حالا، مینو.
+ مینو شخصیت اصلی مینیسریال ایتالیایی-آلمانی به نام Mino, Il piccolo alpino که در اواخر دههی شصت در برنامههای کودک و نوجوان از تلویزیون پخش میشد.
+ چالش نامه به یک شخصیت داستانی/کارتونی در وبلاگ آقاگل.
لحظهای که میدانم شاید یا بهیقین، کسی را رنجاندهام، به معنای واقعی کلمه دوست دارم که نفهمم. گاهی هم حس کودکی را پیدا میکنم که خودش را به نفهمی میزند و ته دلش نگران این است که مادر یا پدر کِی از گندی که زده باخبر میشوند. در تمام این سالها همین رنجاندن و رنجیدن از رنجاندن است که دست و پایم را بسته. دیروز قبول کردم یک مورد از همین تقصیرها و نفهمیها را. چون آنقدر خوره شده بود که دیگر اهمیت نداشت کداممان دیگری را به چهخاطر رنجانده، و بدتر آنکه این بددلی نه در ظاهر و باخروش بلکه موریانهطور و موذی در قعر وجود ریشه میدوانَد. میخندی و حرف میزنی اما انگار ماهیقرمزی باشی در تنگ کوچکی آب، که صحبتش حباب نَفَس است برای نمردن. گاهی نمیشود همهچیز را گذاشت بهحال خودش، نمیشود امیدوار بود که حال آن دیگران هم خوب باشد، نمیشود خالیخالی خوشقلب بود. نمیشود ظاهر ساخت و شیرینی کرد در حالیکه آن تویِ تویِ کلّه و دل و تمام سلولهایت یک روح بدبخت گیر افتاده:
روح عزیز،
نمیدانم چرا آمدی در من جای گرفتی، البته بسیار منت گذاشتی و افتخار دادی. قبلاً هم گفته بودی که وقتم رو به اتمام استکه نمیدانم خبر خوبی است یا بد. ظاهراً حالا که دارد دیر میشود تازه حاضر به بعضی معاملهها و قمارکردنها شدهام. فکر میکنم بیشتر حوصلهام از خودم سر میرود. این روزها دائم از چرخه بیرون میافتم، در آینه مثلا، جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و به چشمهایم نگاه کنم. قبلاً این کار را میکردم، زُل میزدم برای چند دقیقه و بعد تصویر آینه بُعد پیدا میکرد و بیرون میآمد. از این تجربه میترسیدم. آیا خودم را زیبا نمییافتم؟
حالا مدتی است دوباره از چرخه بیرونم. باورت نمیشود، دوست دارم ظرفهایم را بشورم، مقالههایم را بخوانم، کدهایم را بنویسم، هرکاری بکنم که سرم گرم شود و همین، در چرخه بمانم. باورت نمیشود که چنگ میزنم که بمانم، که یکباره نگاه میکنم به روبرویم و به مهرداد میگویم من چرا امروز اصلا تو را ندیدهام؟ که شب آسمان و شاخههای درخت را میبینم و فکر میکنم من چطور اینجا هستم؟ از این تجربه میترسم و بازمیکردم به چنگ نظم روزمره. وقتم دارد تمام میشود و احساس میکنم گناهکاری هستم که خدا دارد تماشایش میکند.
نمیدانم در آن ترس بیرون چرخه، تو هم سهیمی؟ آیا این ترسی است برای آگاهی، یا تلنگری که مرا از چاه بیرون آوری؟ میدانی که من در این چاه غرق شدهام، گوشهایم پُر، چشمهایم سیر، پاهایم بیقرارِ فرار و دستهایم خالی است. برایم ریسمانی بفرست.
دروغ خلاف واقعیت است، اما واقعیت در روابط انسانی پوشیدهاست. با یک واقعیت نسبی، اصلا چطور میشود گفت که چیزی حقیقت است یا غیر آن؟
میز بزرگی بود اما زیر خروارها کتاب و کاغذ و ماژیک و تقویم و سیم، کمتر فضای خالیای در آن باقی ماندهبود. نگاهش از پشت میز به صفحهی نمایشگر و از آنجا به ساعتمچی هوشمندش و از آن به صفحهی موبایل و بعد خیلی سریع و آنی از صورت من میگذشت و دوباره به نمایشگر ختم میشد. میدیدم که لبهایش تکان میخورَد اما حتی اگر سؤالی هم میکرد لابد نمیتوانستم بیشتر از یک ام» و هوم» در آن کسر ثانیه که نگاهش به من میافتاد جوابی دادهباشم. فکر کردم: اینها همه از باهوشی است» و بالاخره پراندم که همهی گروه دلشان برای شما تنگ شده!». ظاهرا او هم دلش برای تحقیق و مطالعه تنگ شده بود و از اینکه دیگر مثل گذشته وقت نداشت تمام فعالیتهای گروه را دنبال کند، مینالید. دروغ چرا، عاشق آن روحیهی شکستناپذیرش بودم که باوجود تمام سرشلوغیها، از هر فرصتی برای ارتباط با فضای تحقیق استفاده میکرد. اما اگر عاشقی را برای فرصت دیگری بگذارم -و تن به این مرور شکآلود بدهم- باید به شما بگویم کارولینا چه جملهی مهمی را در دیدار چنددقیقهایمان در ذهنم کاشته: چارهای نیست، مجبورم، به خاطر مشتریها! اونا دوستم دارن و به من اعتماد میکنن، چون میدونن که فروشنده و تاجر نیستم، دروغ نمیگم، وقتی چیزی میگن میفهمم و خالی نمیبندم، وقتی میدونم نمیشه بهشون رُک میگم که نمیشه!».
همیشه دلم میخواست که اثر داشته باشم روی دیگران. نمیدانم خود این خواسته حیله و مکری در خودش دارد یا نه. نمیدانم بدخواهانه است یا خیرخواهانه. از فکر کردن به یکی از سوال و جوابهای جلسات مشاوره که مدتها پیش با سهیلا -روانشناس مهربانم- داشتم، غالبا میترسم. سؤال چه بود؟ درست نمیدانم! شاید: خب تو چطور نزدیک میشی به کسی یا کمکش میکنی؟» و جواب من؟ چطور است اگر اول اعتمادش رو جلب میکنم، اگر اعتماد کنه راحتتر میشه بهش نزدیک شد!» باشد؟ فکر میکنم این جواب ترسناکی است. آگاهی از اینکه میتوانی اعتماد کسی یا گروهی را جلب کنی، و روشن باشد در اینکار نه خواسته و تمنای آن آدم دیگر، که نیت خود تو برای اثرگذاری در میان است! خدایا!
همین است که ما انسانها موجودات غریبی هستیم. پر از تناقض و شگفتی. زبانم رو به لالشدن است تا نتوانم کسی را متهم کنم. غر میزنم ولی میدانم توخالی است. دروغ چرا، نمیتوانم بگویم فلانی دروغ گفت، چون به نظرم میاید که ابتدا راست میگفت و بعد پا در راهی گذاشت تا بالاخره در طول مسیر از یک جوجهی فسقلی بانمک تبدیل شد به یک دایناسور گوشتخوار درنده، و حالا فکر میکنم آن دایناسور هم به نوبهی خودش جز راست نمیگوید. یعنی مطمئنم مرز بین راستِ سابق» و دروغِ اکنون» گفتنش را، حتی خودش هم نمیتواند تشخیص بدهد، چه برسد به من. آیا راه خونخوارکننده است؟ نمیدانم. کارولینا اگر نمیخواست یک فروشندهی قابلِ اعتماد باشد، شاید هنوز یک محقق بیخطر بود. شاید هیچکدام از تجربیات رویایی حالایش را نداشت. کارولینا اگر نمیخواست که وارد این راه نمیشد، و اگر شده که نمیشود پیشرفت نکند، هان؟ بهرحال این حرکتی بود برای ترک یک نقطه و ایستادن در نقطهی دیگری و حالا کارولینا آن کارولینای اولیه نیست. کَلَکِ زیبایی است، آن آدم قدیمی حالا ناپدید شده. حرفها و کارها و تمام اینها تاریخ مصرفشان جایی در همان طیف محقق/فروشنده به پایان رسیده و خلاصه هیچ سندی دیگر قابل استناد نیست.
من، اما من. سر و کارم باید با خودم باشد و نه دیگران. باید بدانم اعتماد شمشیری است دولبه و چه بسا کسانی هم آرام و بیصدا به هوای من به چاه بیفتند. آنوقت آیا من هم در آیندهای دور یا نزدیک برایشان یک تیرکس خطرناک نمیشوم؟ از اینرو جناب تیرکس قبل از انقراض یک پیام اخلاقی برایم بهجا گذاشته، با این تاکید که فقط و فقط وقتی بچه دایناسور بزرگ شد و راه افتاد و بهاندازهی کافی از جایی که نشستم دور شد، آن را بخوانم:
اعتماد یک کمک آنی است. یک شانس است. آدم یک دم وارد فضای امن میشود و آنجا میوهاش را میچیند و تمام.»
آدمهای کمی نیاز دارند همیشه به هم اعتماد داشته باشند. روابط اصلی و معنادار، مثل همسر، خواهر، برادر، والدین، دوستان خیلی صمیمی و نزدیک.»
آفرین به شما تیرکس بزرگوار و راستگو.
نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم. نوشتیم و سیاهکردیم و نوشتیم. سیاه میشد و مینوشتیم و آخر، برگی نماند. مداد، بیبرگ و بینوا، تنهایمان گذاشت. ما ماندیم و دفتری سیاه و در و دیوار و سقف و کف، همه خالی، بِکر، سفید. واژهها بیتابی میکردند، حرفها ناتمام در سینهشان بود. دفتر ورق میخورد. جلو، عقب، گاهی مکث روی یک صفحه و بعد به فاصلهای کم صدا از صفحهی دیگری بلند میشد. واژهها با نمایش زور و قدرتشان، گاهی مکر، گاهی ضجه، و حتی گاه دلبریشان، دفتر را بهطرف خودشان ورق میزدند، عقبتر یا جلوتر، تنها مجال مکثی کوتاه. دادگاهی راه افتاده بود و هر جمعی یاد حقوق پامالشدهاش افتادهبود. صفحهها از هم طلبکار بودند: تو که میخواستی اینطور بگویی چرا آن پاراگراف را گذاشتی بماند؟»، شروعِ من چرا رسید به اینجا؟!»، اینقدر دیر به من نوبت دادید که حرفم ناتمام ماند حالا اگر نفهمد منظورم چیست چه خاکی بهسرم باید بریزم؟»، قرار این نبود، به ما کاغذ نرسید»، و ما نمیدانستیم حرف کدام را باور کنیم. کاغذ برای حرفها کم آمدهبود. این یک حرف حرفِِ همه بود، دردی همگانی. نشستیم به صحبت. واژهها بیتاب و بیقرار بودند، فرّار و ترسیده. توی دست و روی زبان بند نبودند. بهکسی اگر میگفتیشان، میمردند تا شنیده نشوند. پارهپاره بودند، چون داستانشان با دفتر تمام نشدهبود. واژههای بیگناهی که در دنیای خودشان تعلق و هویتی نداشتند. کسی، لابد خود من، ناتمام و بیمعنی در دفتری سیاه رهایشان کردهبود. بهآنها گفتم که خستهام. دفتر تمام شده و از مداد خبری نیست. گفتم با مداد شاید میشد حرفهایتان را روی دیوارها نوشت، اما حالا از دست من چکار برمیآید؟ رهایم کنید، خستهام! گفتند:
ما را به بازی بگیر!»
از این کاغذ ببُرّ و جدایمان کن!»
اینجا برای ما آیندهای نیست»
تکتکِ حرفهایم را به تو میدهم، آنها را بگیر و از اینجا ببَر! نگذار با من بپوسند!»
راست میگوید، من هم حرفهایم را میبخشم به تو!»
نجاتمان بده، دستِکم حرفهایمان را به داستانی دیگر برسان»
نامطمئن دفتر را دست میگیرم و ورق میزنم. هر گذشتهای تاریخچهی یک موضوع است. میخوانم و فکرمیکنم و بهخود میگویم بار دیگر فلان را خواهم کرد و بهمان را نه. موقعیتهای آنچنانی را مثل ایکس مدیریت میکنم و اینچنینی را مثل آنروز ایگرگ در فلانجا. در این خیالات واژهها از دست من مثل ماهی بیرمقی نقش دریای سفید دیوارها میشوند. از یک دست میمیرند و از دستی دیگر زنده میشوند. جملههای دفتر درهم میشکند، واژهها بههم میریزند و آنها که بیتناسبند حرفحرف میشوند در دستهایم. من میمانم و هزار نسخه الفبا و صد لغتنامه واژه. من میمانم و جای خالیِ بینشان روی دیوار، تا از نو جمله بسازم. واژهها برق میزنند مثل پولکهای شادمان ماهیای زیر آفتاب. سرشار از شگفتیِ داستانی نو، سبز شده در کالبدی جدید، امیدوار به داشتنِ چیزی. چیزی که نه من، و نه آنها نمیشناسیمش. چیزی که بتوان بهاو تعلق داشت، نهآنکه بدستش آورد.
الفبا را برای همین دوست دارم، برای جزء سازنده بودنش. ردیف دستگاهی را همبرای همین دوست دارم، برای گوشهگوشه بودنش. سینوسیها و بسط فوریه و ریاضیات و منطق را هم همینطور. دنیای قابل فهم من دنیایی است متشکل از واحدهای اتمی قابل فهم. اما بیشتر از هرچیزی با این حرفها در سرم یاد یکچیز میافتم: جورچین.» جورچین یک پازل کودکانهی شاید هفتتکهای بود با یک قاب مربعی که همهچیز را در خودش جای میداد. با چرخاندن و جابهجا کردن قطعهها، میشد عکس چندجور حیوان را با آن ساخت. هدیهای دوستداشتنی بود که خالهپری برایمان آنموقع از تهران گرفته بود تا باهوش شویم!! ای جورچین! ای جورچین! در قاب مقوایی و سخت تو جایی برای دوباره چیدن گذشتههایم هست؟ جایی برای نظمی نو دادن به این آشفتگیها؟
تو برگی بودی که بال درآوردی یا من تا بهحال پروانه ندیدهام؟ بهدنبال نور و بههوای آسمان روی ساقهی صاف و لاغر و کشیدهات آرام پرواز میکنی. در تو شتاب و بیقراری پروانهها نیست، آنطور که دائم از گلی به شاخهای و از بالا و پایین در تب و تابند. پرواز تو ریشهدار است، بادبادکانه است، دلت میرود اما پایت نه. خاک را همانقدر دوست داری که نور را. آخرِ آخرش میدانم دور میزنی و برمیگردی.
برایت داستان ساختهام. قرار است گل بدهی، بهتر است بگویم گل خواهی شد ای پروانهی سبز زیبا. میدانی شاعرها چقدر به عاشقی گل و پروانه فکر کردهاند؟ اما تو اهل ماجراجویی هستی، هنوز بزرگنشدهای که این را فهمیدهام. وگرنه چه دلیلی دارد که پروانه گل شود؟ غیر از این است که باید صبر میکردی، پخته میشدی، عاشق گلی میشدی و بعد به دورش میچرخیدی؟ حالا تصمیم داری خودت گل باشی، عجیب هستی نه؟
داستانم هنوز تمام نشده. تو یک گل معمولی هم نیستی. در شعر ما گلها همیشه معشوقاند. اما تو، نیلوفر پیچندهی آبیرنگ زیبا، یعنی چهچیز را در آغوش خواهی کشید؟ قرار است برای خودت بروی. نه در آسمان و پرپرکنان، بلکه با پیچیدن و رقصیدن. خدا میداند تا کجاها میروی و دل به چه میبندی.
اینجای داستان که میرسم، کلیشه میشوی. میگویند این همه داستانسرودن نداشت، این پیچک است و مزاحم. نمیگذارد گیاه دیگری رشد کند. چه اهمیت دارد که عشق را از نام عربی تو (عشقه، عشقیه) گرفتهباشند؟ عشق هم بر سر هر زبانی افتادهاست. میگویند این داستانها قدیمی است. من جوابشان را دارم پیچکجان، نیلوفرجان. این حیاط در اختیار تو، عاشق هرچه شدی از در و دیوار خانه گرفته تا قاب پنجره و سبزه و گیاه، صاحباختیاری. خودمان تو را کاشتهایم. عاشقی کن عزیز.
(صدای منتقد توی سرم:) به تو ثابت کردم که هیچ فایدهای نداری، بالاخره روزیکه نگاه کنی و ببینی وقت زندگی نامحدود نیست، رسید. البته هنوز هم میتوانی به کارهای بیهودهات ادامه بدهی تا زمان بگذرد. همین سهماه کذایی هم برود پی کارش و خلاص. بهانه داری نه؟ اینکه همه با هم یک لقمهی چرب سیارهای دیگر میشویم مایهی آسودهخاطری است نه؟ هر آدم بدرد بخوری گرفتار همین سرنوشت شوم میشود که تو. دیگر نهنیازی هست مهارتی برای آینده بیاموزی، نه پول چندانی که اندوختن بخواهد. چهبسا که جنسها از انبار محتکران بیرون بیاید و ارزان شود. دیگر چهسود که سالم بخوری یا نه، دندانپزشکی بروی یا نه، و قطعا بچهدار بشوی یا نه؟ بگو ببینم دیگر حتی سودی دارد که به اخلاق پایبند باشی؟
(آدم اسیر درونم:) دنیا و اخبارهایش پر شده از اراجیف برخورد سیارک با زمین. شبیه داستانهای علمیتخیلی ژولورن. با خودم فکر میکنم خوب شد کودکیام با ژولورن شروع شده که حالا با ایفای نقشی مشابه در بطن آن تمام شود! نمیشود گفت ناراحت نیستم. میدانم در طول این عمر با خودم بیحسابِ بیحساب نشدم و میدانم بهاین سهماه هم امیدی نیست. تقریبا اوضاع همهچیز کساد شده، یعنی شرکتها و کارخانهها تعطیلند و مردم شبیه دوران کرونا تنگ هم در خانه چپیدهاند. بماند عدهای باورشان نشده و سعی دارند هر بنجلی را، از بستهی کمکهای اولیهی فضایی تا وزنههای حفظ تعادل در خلاء و لباسهای فضانوردی و دورههای أموزش آنلاین و خوراکیهای مدتدار، همهرا بفروشند. انگار فقط ما قرار است بمیریم و نه آنها. آدم حکم اسیر بیکسی را دارد که محکوم به اعدام است و میداند هیچجا کسی برایش گریه نمیکند. انگار وجودش خواب و خیال بوده. چهخوب، چهخوب، همهچیز خواب بود. بیدار شوم همهچیز سرجایش است! همین باعث میشود که خودم هم زیاد بغض نکنم. بلیط گرفتهایم که حداقل همهباهم و کنار هم ایران باشیم. خیلیها میروند چند نقطهی امن زمین که ریسک بههوا رفتنشان کمتر است! عدهای هم میگویند آخرزمان است و وقت ظهور. هرچقدر هم که بخواهم خوشبین باشم باز هم نمیتوان با نظریه و اعتقاد این سهماه را گذراند. اگر هم خیر و برکتی در اینها بوده مال گذشته است و دیگر تا الان اثرش را باید گذاشته باشد. باید یکبار روراست باشم با خودم و بگویم همینم که هستم. زیر هیچ نقاب دلسوزانه یا روشنفکرانهای نباید بروم. یعنی دیگر وقتش نیست.
(آدم رویاپرداز درونم:) میدانی همیشه فکرمیکردم اگر یک روز هم به آخر دنیا مانده باشد باید بتوانم کتابی بنویسم. اما حالا که قرار است هیچکس نماند، کتاب نوشتن برای چه؟ اصلا کسب معرفت و دانایی برای چه؟ مسخره است. احساس میکنم ما نباید از نابودی خودمانباخبر میشدیم. اگر أنقدر هوش و سواد داشتم که جای این دانشمندان برخورد سیاره با زمین را پیشبینی کنم، هیچ حس خوبی پیدا نمیکردم. البته شاید گروهی میتوانند با سفینههای فضایی به کرهی دیگری مهاجرت کنند و آنجا نوع بشر را از انقراض نجات دهند. اما بهرحال و با وجود آن عده، فرهنگ و تاریخ ما نابود میشود. تمام تاسیسات پرهزینه، تمام برنامهها و سرمایهگذاریها. سالها زمانخواهد برد تا بخواهند به نقطهای برسند که حالا هستیم. یکجور کشتی نوح لازم است که از هر نوع اختراع و گونه در دنیا در أن جمع شدهباشد. تازه که چه؟ دوباره بهاینجا که رسیدند سیارهای تند و پرتحرک دخلشان را بیاورد؟ بیخیال باباجان.
(صدای جناب منتقد:) تو را با این حساب و کتابها چه کار! تو حتی نتوانستی خودت را پیدا کنی.
(آدم ناامید درونم:) میتوانم اطمینان بدهم برخورد سیاره هم گرهای را باز نخواهد کرد. میتوانم بگویم اگر من کافی نبودهام، حتی برای خودم، انسانهای بزرگِ بزرگ هم برای خودشان کافی نبودهاند. میتوانم خیالتان را راحت کنم که هیچوقت هیچچیز آنقدر کافی نیست که چیزهای دیگری را نخواهیم.
(سیارکی که اصلا بهدنیا آمده برای برخورد:) زندگیتان دروغی بیش نبود. ما با هم برخورد میکنیم و نابود میشویم.
(آدم اخلاقی درونم:) حکومت کردن بر ناامیدان راحت است، نه؟ من همان زندگی به زعم تو بیفایده را ادامه میدهم، با کمی عمق و دلبستگی بیشتر به نزدیکانم. هنوز هم راضی نیستم که این اتفاق با علم بشری پیشبینی شده. آخر مادربزرگ من، با آنهمه نظم و برنامهی روزانه چرا باید درگیر یک پایان ناگهانی شود؟ به او قطعا واقعیت را نخواهم گفت. خوشبختانه او هم این دست فانتزیها به کتش نمیرود!
(آدم رویهمرفته امیدوار و منطقی درونم:) دیگر دنبال اطلاعات جدید نیستم. در این عمر دراز چند راه زیبا دیدن یادگرفتهام، هنر، طبیعت، دلداری، که با همانها اینمدت را سر میکنم. بهاین فکر نمیکنم که چرا نابود میشویم. هیچ آدم عاقلی نباید دائم به کوه زباله و کثافت فکر یا نگاهکند. حالا که فرصتش پیش آمده از مادیات میبُرم و نگران آینده نمیشوم. کارم برای بیترس زیستن راحتتر شده. جلوی خودم را نخواهم گرفت. شرطهای عقلم را نخواهم پذیرفت، مربوط به دنیای قبل از سیارکند! آدم جدیدی را از توی این پوستهی شکننده بیرون میکشم که شاید شبیه خودم باشد. شاید هم خود خودم باشد، یا نه، یکغریبه. ازینجا بهبعدش را باید هروقت آن جوجه سر از تخم درآورد بیاید و بنویسد.
+ چالش
فصل پایان» وبلاگ زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک».
+ ایده خیلی جالب، امکانات بسیار زیاد، ولی حوصلهی من خیلی کم. طبیعی است که مرگ و پایان نزدیک است و وقت را باید غنیمت شمرد. اما کاش گمراهان با گشتن پیدا میشدند. خدایا نشانهای بگذار تا کلاف سردرگم نمانم.
با این مطلب أغاز میکنم که رئیس جدیدی دارم که همکار قدیمیام را اخراج کرد. سزار، همکارم، همسن و سال من ولی بذلهگو، معاشرتی، و اصالتا اهل کلمبیاست. دو دختر دوقلو در مقطع راهنمایی دارد. بهروایت رئیس جدید, سزار به رئیسِ رئیسِ جدید، که خانم مدیر ردهبالایی است و بروبیایی در شرکت دارد بیاحترامی کرده و بهروایت خانم مدیر، سزار تحقیقا در ارتباطهای دیگرش با سایر مدیرها و غیرمدیرها هم رفتاری توهینآمیز داشته است. شرکت پاکدامن ما به.هیچوجه این رفتار را برنتابیده و در نتیجه اتفاقی که نباید، افتادهاست.
موقعیت من و رییس جدید طوری است که بیشتر از او بر کار مسلط هستم. گاهی لاجرم باید بهرویش بیاورم که نمیداند یا اشتباه میکند یا آنچیزی که میپرسد توضیحی میطلبد که در حوصلهی او نخواهد گنجید؛ چراکه من چندین بار سعی کردم و هربار بهجای یک نمیفهمم» صادقانه یا کمی زمان صرفِ فهمیدن پایههای مسئله کردن، کار به شکل پیچیدهتری به خودم برگشت. بهرحال، در تب و تاب چطور ارتباط موثرتری با این بشر پیدا کردن خود، از این قدرت ناشی از آگاهی که دارم کمی خوشحال و بهعلاوه رفتار بیپرواتری هم دارم، و خب، میدانم که در راه سزار شدن هستم. یعنی برای خودم هنوز مونا هستم ولی مطمئن نیستم در پردهی ذهن رئیس جدید و رئیسش کی و چگونه رفتارم توهینآمیز تلقی خواهد شد.
غرور انسانها چیزی است بسیار حساس و تخریبگر. اگر آدم ترسویی نباشم میتوانم به خانم مدیر بگویم که خیلی متاسفم که سزار بهشما توهین کرده، از طرف او عذرخواهی میکنم،» در واقع هم این جمله را به رئیس جدید و خانم مدیر، هردو گفتم. همینطور اینکه داریم دربارهی دو سزار مختلف صحبت میکنیم. سزار، همکار قدیمی من، نهتنها بسیار مودب بود، بلکه همانطور که گفتم طبع شوخی هم داشت. همینطور گفتم که تغییرات رفتاری سزار ناشی از تغییرات محیط است. اینکه هشت نفر دیگر، از جمله رئیس قدیم باحوصله و باهوشمان را بهعنوان تعدیل نیرو اخراج کردهاند بدون هیچ برنامهی جایگزینی. با شجاعت کامل به آنها فهماندم این آیینه بیعملی و بیفکری خودتان است، وگرنه آدمی مثل سزار در حالت عادیاش آنقدرها هم احمق نیست که با شما رو بازی کند.
اما اگر ترسو نباشم، یک چیز دیگر هم باید به خانم مدیر بگویم. اینکه او میتوانست توهین را نادیده بگیرد، در واقع با اینکه متاسف و عذرخواه هستم، اگر جای او بودم به خاطر گروه، بهخاطر پروژه، هدف یا هر کوفت دیگری که مدعی بهانجام رسانیدنش هستم، به سزار فرصت میدادم. پنجهفته برای کنار آمدن با آن حجم تغییرات، آن هم با رئیس جدیدی که توی باقالیهاست، واقعا کوتاه است. بهنظرم میرسد این نوع گوشمالی خود سزاوار یک گوشمالی دیگر است.
شاید فکر کنید من هم هماندرجه غرور و از خودمتشکری را دارم که رئیس جدید و خانم مدیر، و شاید فکر کنید که میتوان همدلی بیشتری با آنها داشت. در اینجا باید گفت که من در شرایط مشابه بارها و حداقل دوبار در همین شرکت زیر بار توهین رفتهام. دفعهای اول ضربان قلبم ناگهانی بالا رفت و گوشهایم داغ و حتما قرمز شدند. احساس تحقیر داشتم و اضطراب، نه خشم. یکی از مهندسهای ارشد داده چیزی در این مایه گفته بود که ما نوکر دستبهسینهی شما نیستیم، مسئولیت این کار با خودتان است. انگار پیام من را سوءتعبیر کرده بود و بلافاصله نیمساعت بعدش با هم یک جلسه گذاشتیم که او یکبار فرآیند را توضیح بدهد و من به ویکی گروه خودمان اضافه کنم و مسئله حل شود. بامزه اینجاست که من به رئیس بزرگ گروهمان (وقتیکه هنوز در شرکت بود) هیچ اعتراضی نکردم. اما سزار در یک جلسه گروهی معترض شد که فلانی رفتار توهینآمیزی با مونا داشته است. بعد یک همکار دیگرمان هم از همان شخص شاکی شد.
میبینید که این متن همانقدر که دربارهی سزار است دربارهی من هم هست. سزار روحیهای ظلمستیز دارد، زیر بار توهین به همتیمیاش نمیرود. زیر بار مدیریت داغان رئیس جدید و رئیس رئیس جدید هم نرفت. البته، ظاهراً زیر بار نرفتن دوم همراه با رفتار توهینآمیز شد که دلیل اولی است که سزار برایش و در دفاع از من زبان به اعتراض گشوده.
باوجود همهی اینها، من به سزار احترام میگذارم، احترامی بیشتر از خانم مدیر، و رئیس جدید. به جسیکا، مهندس ارشد بداخلاقی که خیلیها را رنجاند هم احترام میگذارم. باز هم بیشتر از رئیس جدید و خانم مدیر. فکر میکنم ما حق داریم اشتباه کنیم و تا جایی که با خودمان صادق هستیم رفتارمان دیگران را برنجاند. فکر میکنم که وقت آن رسیده که برای هرکسی که فریاد میکشد شاخ و شانه نکشیم، چون ممکن است آن فریاد نشانهای از درد و رنج باشد، نه تهدیدی متوجه ما.
یادم هست که اولین باری که مشغول به کار شدم، شرکت سعید، از اینکه کسی برایم مرتب چای بیاورد و لیوانم را بشورد خیلی معذب میشدم. در محل کار دومم، با منشی مدیر گروه تحقیقاتی دوست شده بودم و یکبار که درِ اتاق مدیر گروه باز بود (هرچند دید مستقیم نداشتیم)، وسط یک صحبت دوستانه که نه به کار مربوط میشد و نه دربارهی کسی، با خنده و بیخیالی گفتم به درک!» بعد دیدم صورت منشی دفتر حالتش را از دست داد، و لبش را گاز گرفت. من درست شبیه آنکه دوباره بچهای بیخبر باشم از وسعت گندی که بالا آوردهاست از این تغییر گیج و مبهوت بودم. تا دو هفتهی بعد، جلوی همهی بچههای اتاق ما، آبدارچی یکییکی استکان چای میگذاشت و میز من را رد میکرد. حتی ارزش یک توبیخ رسمی و واضح هم برایم قائل نشده بودند و انگار باید مثل یک حیوان غیرمستقیم به من فهمانده میشد اوضاع بر چه قرار است! گویی خانم مدیر گروه توبیخی از این جنس برای تادیب من در نظر گرفته بود. حیف اینکه بیشتر از هر آموزشی در آن تحقیر کارمند و خفّت و خودپسندی رئیس موج میزد. بهرحال، اینها نمونههایی است از گوشمالهای نکوهیدنی، و افراد قابل احترام و موقعیتهای قابل دفاع، که فقط بهخاطر غرور طرف مقابلشان متهم به رفتار توهینآمیزند. هیچ استاندارد دوگانهای هم در کار نیست. مسئله تنها حفظ کرامت انسانی و اجتناب از تحقیر یکدیگر بهصرف داشتن قدرت بیشتر است.
در همین رابطه شاید کتاب در ستایش تردید» از سری کتابهای فلسفهی کاربردی نشر گمان را دوست داشته باشید.
درباره این سایت